محل تبلیغات شما

نقد فیلم



نقد فیلم ناگهان درخت

ناگهان درخت دومین فیلم کارگردانی است که سینما را شاعرانه دوست دارد و حالا با ساخت دومین اثر سینمایی خود نشان داده که امضای خاصی در فیلم‌هایش دیده می‌شود؛ شاعرانگی و نمادشناسی در کنار بازی موسیقی و تصویر. ناگهان درخت قصه خاصی ندارد و یک روایت سیال است که با گریز زدن به زندگی یک مرد از کودکی تا ۵۰ سالگی، ما را با احساسات و حوادث مختلفی که برایش رخ داده آشنا می‌شود.
 
صفی یزدانیان با «در دنیای تو ساعت چند است؟» اولین برگه کارنامه هنری خود را رقم زد و توانست در همین اولین گام خود، چندین پله را با یک حرکت بپیماید. او نشان داد سینما را می‌شناسد و در هیاهوی فیلم‌های کمدی و یا سبک و سیاق فرهادی! اثری شاعرانه ساخت که چندان هم دیده نشد ولی اهل فن از آن گوهر کوچک نگذشتند و پا به پای فرهاد قصه، زندگی او را تماشا کردند.
 
 
فیلم ناگهان درخت که اسم نامانوسی هم برای یک اثر سینمایی دارد و از همینجا داد می‌زند که بیشتر شعر است تا فیلم، می‌خواهد به مفاهیم مختلفی سرک بکشد که هسته مرکزی آنها چند عنصر مانند مادر، زندگی و شکست در آن است و برخلاف برخی منتقدین که به وجهه نوستالژی بودن اثر تاکید داشتند، آن را عنصر مهمی در روایت فیلم نیافتم.
 
فیلم ناگهان درخت فضای غم‌انگیزی دارد که این غم پنهان، در پس لایه نوستالژی و قاب‌های تصویر زیبا به همراه موسیقی گوش‌نواز قایم شده و یواشکی و با حزن و اندوه به مخاطب زل می‌زند. غم پنهان کارگردان در لا به لای دیالوگ‌های شنیدنی فیلم نیز گاهی خودی نشان می‌دهد و می‌تواند در یک لوله خودکار نیز خودش را قایم کند.
 
ناگهان درخت از داستان خاصی بهره نمی‌برد و عملا فیلمنامه‌ای که برایش نوشته شده یک قصه مشوش و آشوب زده است که مانند ذهن آدمی به همه جای زندگی انسان سرک می‌کشد. ما در حکم روانکاوی هستیم که با دستگاه‌های مخصوصی که به مغز شخصیت اصلی داستان وصل کرده‌ایم، شاهد دوران مختلفی از زندگی او و افکارش هستیم و این شهود آنچنان پراکنده است که گاهی نمی‌توان روی هدف اصلی، یعنی لذت بردن از تماشای این تصاویر، متمرکز شویم.
 
فرهاد مردی است که پیش روانکاوی نشسته (البته شاید هم یک دوست، فیلم ترجیح می‌دهد دراینباره اطلاعات زیادی ندهد) و مشغول تعریف کردن زندگی خودش است. در اینجا ما هم به کودکی فرهاد و مدرسه مختلط او در زمان شاه سر می‌زنیم تا به عاشق شدنش در اوایل انقلاب و قصد مهاجرتش و سپس شروع زندگی دوباره‌اش پس از شکست‌هایی که در این مسیر خورده.
 
 
زندگی فرهاد زندگی معمولی نیست و بدبیاری‌هایی که می‌آورد از جنس آشنایی نیستند ولی باید اعتراف کرد که دور از ذهن هم نیستند. دستگیری بی‌دلیل یک فرد و سالها آب خنک خوردن در اوایل دهه شصت، چیزی نبوده که نتوان آن را با واقعیت همخوان دانست.
 
زندگی فرهاد در ناگهان درخت از عاشقیت او در دوران کودکی و در مدرسه آغاز می‌شود و تا به عشق آخرینش یعنی مهتاب می‌رسد. او و مهتاب بعد از رابطه‌ای که شروع می‌کنند زندگی جدیدی را آغاز می‌کنند تا زمانی که مهتاب آبستن می‌شود و بچه را علی رغم میل فرهاد می‌اندازد.
 
داستان اما همینجا به اتمام نمی‌رسد و فراز و نشیب زندگی فرهاد در زمانی که قصد مهاجرت دارند پیچیده‌تر می‌شود. این عملیات فرار از کشور شدنی نمی‌شود و نهایتا فرهاد به زندان می‌افتد…
 
برخی دیالوگ‌ها در ناگهان درخت به شدت جذاب و دوست داشتنی هستند و بعید است مدتها از ذهن پاک شوند. یکی از آنها در همین محیط زندان است، زمانی که فرهاد قصد دارد خلاصه‌ای از خودش بنویسد و این کار را به زیبایی در نوشتن چند خط ساده از زندگی بی شیله پیله خود انجام می‌دهد. او هیچ هیجان خاصی در زندگی‌اش نداشته و کار خاصی هم نکرده، حتی شغل فرهاد به درستی مشخص نیست و نمی‌دانیم که او چگونه در این سالها امرار معاش می‌کند. فرهاد شخصیتی است به شدت نامریی در دنیایی که به آن هیچ کاری ندارد جز اینکه دنبال دوست داشتن و دوست داشته شدن است.
 
 
دیالوگ‌هایی فیلم دیالوگ‌هایی بس صادقانه و رک و راست هستند که برخی از آنها مانند پتک بر سر مخاطب فرود می‌آیند ولی رنگ واقعیت دارند. این موضوع مرا یاد آثار آلبر کامو و بخصوص «بیگانه» آن انداخت؛ کتابی که قهرمانش حتی آرزوی مرگ عزیزان خود را می‌کرد و این موضوع را صادقانه با خوانندگان خود در میان می‌گذاشت. فرهاد که در نقش دانای کل و راوی ماجرا است، صاحب این دیالوگ‌های به یاد ماندنی است و آنها را طی دیالوگی که با معشوقه یا مادرش دارد، ادا می‌کند.
 
رابطه فرهاد با ن رابطه خوبی نیست و تنها کسی که او را بیشتر از همه دوست دارد، مادرش است. این مساله روانشناختی و اهمیت مادر فیگور در فیلم، شخصیت فرهاد را برایمان بیشتر روشن می‌سازد. او مردی است که مانند بسیاری از مردان ایران و جهان عاشق مادرش است و به دنبال این عشق در معشوقه خود است. او حتی دلش می‌خواهد دروغ بشنود ولی زندگی با آرامش بیشتری داشته باشد. فرهاد تا این حد زندگی غم‌انگیزی دارد.
 
مساله زایش و حیات در فیلم نیز چندین بار تکرار می‌شود. مهتاب سه بار در طول فیلم حامله می‌شود و دو بار اول نمی‌گذارد که این حیات نو وارد جهانی بشود که او از آن بیزار است. در مرتبه سوم اما زندگی مشترک تازه‌ای برای فرهاد و مهتاب آغاز شده و همانطور که مهتاب می‌گوید، فرهاد حالا برای خودش مردی شده است.
 
 
زندانی شدن فرهاد در اوایل فیلم، مسیر بلوغی است که مهتاب نیز به آن اشاره می‌کند. فرهاد در چند سال اسارتی که به سر می‌برد و خلوتی که با خود می‌کند، مرد شده و در تمام این سالها نیز فقط ش صحبت می‌کند و خودش را از همه دوستانش و نامزدش دور کرده است. او در مسیر درستی مرد نمی‌شود و در این تنهایی و انزوا، فقط ی همراه است که می‌گوید گوشی را به زندانبان بدهد تا با وساطت او، بچه‌اش آزاد شوند. او شدیدا اسیر مادر و مهر و محبت اوست و با اینکه مرد لوسی نیست، ولی همانطور که مهتاب حدس می‌زند، مرد زندگی هم نیست.
 
پیمان معادی و مهناز افشار زوج اصلی فیلم هستند و در کنار یکی دو بازیگر فرعی، همگی می‌درخشند. شاید عجیب به نظر برسد اما شخصیت و بازی افشار نسخه جدی و تکامل یافته‌ای از کاراکتر او در نهنگ عنبر را در ذهنم تداعی کرد که در یک دنیای موازی دیگر با همان هسته رفتاری، غمگین زندگی می‌کند. پیمان معادی نیز بازی خوبی از خود برجای می‌گذارد و شخصیت فرهاد را برایمان به یاد ماندنی می‌کند، شخصیتی معصوم که از دنیای دور و بر خود چیز خاصی نمی‌خواهد مگر جریان زندگی.
 
فیلم ناگهان درخت یک فیلم به شدت شخصی از کارگردانش است که حول محور کاراکتر اصلی‌اش می‌چرخد. فیلم شناختنامه‌ای بر فرهاد و فرهادهایی است که در دور و بر خودمان کم نیستند. فیلم هم شاعرانه است و هم روانشناسانه و ترکیبی از این دو را ارائه می‌دهد که متاسفانه هیچ یک هم کامل نیستند.
 
 
تقریبا برخی از بار روانشناسی فیلم را در سطور بالا بیشتر توضیح دادم اما بار شاعرانه آن نیز همانطور که اشاره کردم، بر دوش دیالوگ‌های مینیمال و جذاب، قاب‌های تصاویر به شدت زیبا از خطه شمالی کشور و موسیقی بی‌نظیر کریستف رضاعی و انتخاب‌های موسیقی او است. فیلم فضایی آرامش بخش دارد و در تمام مدت تماشای آن، تماشاگر می‌تواند حس کند که از فرط عصبانیت و ناراحتی، سرم آرام بخشی به دستش زده شده و حالا مواد این سرم در شریان‌های خونش در جریان هستند و او با چشمانی باز، شاهد ادامه زندگی ناراحت کننده است.
 
تدوین مجدد فیلم نسبت به نسخه‌ای که دو سه سال پیش در جشنواره فجر اکران شد، کاری کارستان بوده و حالا فیلم در همان صحنه ابتدایی ما را با سکانس پایانی آشنا نمی‌کند. ناگهان درخت با این تغییر مهم در نحوه روایت داستان (اگر بتوان اسمش را داستان گذاشت) خود کاری کرده که برخی سوتفاهم‌های تماشاگران نسخه‌ پیشین حل و فصل شود و حالا پایان بندی تاثیرگذارتری را به نمایش در بیاورد.
 
ارجاعات سینمایی و ادبیاتی که کارگردان در فیلم داده بسیار زیاد هستند به طوری که فیلمساز ترجیح داده لیستی کامل از این ارجاعات را در تیتراژ پایانی بیاورد، کاری بس نیک و پسندیده که شخصا از آن لذت بردم.
 
ناگهان درخت در نهایت با پایان بندی روح‌نوازی که دارد، مساله مادر و حیات، دو عنصر اصلی فیلم را بار دیگر به چالش می‌کشد. کودکی که هرگز زاده نشد در لحظه مرگ پا به این دنیا می‌گذارد و نمی‌تواند زندگی کند. انتخابی که فرهاد و مهتاب در زندگی خود کردند، معلوم نیست که می‌توانست چه تغییراتی در زندگی آنها به وجود بیاورد. هرچند این پایان بندی با سکانس افتتاحیه فیلم چندان جور در نمی‌آید ولی تعابیر مختلفی می‌توان از شروع و پایان ناگهان درخت انجام داد و وما یک فرمول در اینجا دیده نمی‌شود.
 
 
آیا فرهاد و بچه از تصادف جان سالم به در برده‌اند؟ آیا فرهاد به طور استعاری نوزادی خود را در آغوش گرفته بود و یا با کودکی که هرگز زاده نشده بود بازی می‌کرد؟ اینها تمام سوالاتی است که بسته به ذهن مخاطب پاسخ خواهند گرفت، ذهنی که اگر همسو با جهان فکری کارگردان باشد، می‌تواند از فیلم لذت ببرد و مشکلات آن را نادیده بگیرد و در غیر این صورت، فیلم را اثری بدون داستان و ملال آور می‌پندارد.
داستان فیلم «ناگهان درخت» با دور تند
 
قصه این فیلم در سه دوره تاریخی روایت می‌شود. «ناگهان درخت» داستان زندگی مردی میانسال به نام فرهاد است که پیمان معادی نقش آن را بازی می‌کند؛ قصه فیلم از زبان خود او و در قالب اعتراف در پیش یک روانشناس بیان می‌شود. فیلم با ریتمی سریع شروع می‌شود و اطلاعاتی از چندین زمان، مکان، شخصیت و. در اختیار بیننده قرار می گیرد، در این بخش کودکی فرهاد سهم بیشتری از قصه دارد. بخش دوم فیلم به رابطه فرهاد و همسرش مهتاب (با بازی مهناز افشار) می‌پردازد؛ زوجی که درباره بچه‌دار شدن دچار اختلاف هستند و در نهایت تصمیم می‌گیرند جنین را سقط کنند. فرهاد و مهتاب به همراه دوستانشان تصمیم دارند به صورت قاچاقی از ایران خارج شوند و قرار است کسی را ملاقات کنند که مقدمات این کار را فراهم کند. اما در محل قرار ملاقات، با مامور نیروی انتظامی مواجه می‌شوند که به آنها اطلاع می‌دهد فرد مورد نظرشان دستگیر شده و باید یکی از آنها را برای پاره‌ای توضیحات با خودش ببرد. قرعه به  نام فرهاد می‌خورد و او پس از بازجویی‌های عجیب و غریب، ناباورانه سالها به زندان می‌افتد. بخش سوم فیلم به دوره پس از زندان فرهاد و دیدار او با مهتاب و شروع یک زندگی مجدد بازمی‌گردد. زندگی که مثل منطق حاکم بر کل فیلم، پایان چندان متعارفی ندارد.
 
 
نقد فیلم ناگهان درخت توسط فراستی
کد ویدیودانلود
فیلم اصلی
نوستالژی و دغدغه‌های شخصی
 
پرویز جاهد
 
دومین فیلم صفی یزدانیان، فیلمی روانکاوانه با مایه‌های لاکانی (منسوب به ژاک لاکان، فیلسوف و روانکاو فرانسوی) است که شباهت‌های تماتیک و فرمی زیادی به فیلم اولش «در دنیای تو ساعت چند است» دارد. این فیلم نیز جنبه‌های اتوبیوگرافیک پررنگی دارد و یزدانیان در اینجا نیز همانند فیلم قبلی‌اش دغدغه‌های شخصی و ارتباط تنگاتنگ و عمیق خود ش را تصویر کرده تا حدی که آن را به مادرش تقدیم کرده است.
 
انتخاب راوی اول شخص که به سبک فیلم‌های کلاسیک شکل اعتراف گونه دارد این امکان را به یزدانیان داده که همانند وودی آلن به روانکاوی شخصیت محوری فیلم و تراپی او بپردازد. در آغاز فیلم فرهاد (پیمان معادی) را در دفتر یک روانکاو زن می‌بینیم که از زندگی خود در دوره‌های مختلف، از خاطرات تلخ و شیرینِ دوران کودکی، از ترس‌ها و نقطه ضعف‌هایش که از کودکی با او بوده‌اند، از ارتباط عاشقانه‌اش با مهتاب، از تلاش‌اش برای فرار از کشور و به زندان افتادن و بازجویی‌هایش و از ارتباط تنگاتنگ و عمیق‌اش ش، از آرزویش برای بچه دار شدن و تشکیل خانواده و مخالفت همسرش با روانکاو سخن می‌گوید.
 
ظاهراً یزدانیان اسیر دغدغه‌های شخصی‌اش است که دست از سر او برنمی دارند و او با ساختن این فیلم‌ها می‌خواهد خود را از شر آن‌ها خلاص کند. فیگور مادر آنقدر در این فیلم قوی است که بر شخصیت‌های دیگر فیلم از جمله خود فرهاد و همسرش مهتاب سایه انداخته است. به نظر من این رویکرد روانکاوانه، ساختار روایتی فیلم «ناگهان درخت» را ساخته و ضعف و قوت فیلم از همین جا برمی خیزد. روایتی بشدت شخصی که در آن بسیاری از دلبستگی‌های ادبی، سینمایی و موسیقایی یزدانیان از فیلم‌های کاساوتیس گرفته تا چهارصد ضربه تروفو، اشک‌ها و لبخندها، اشعار لورکا با صدای شاملو، کتاب بیلی وایلدر از انتشارات پنجاه و یک و تاریخ سینمای آرتور نایت تا ترانه‌های عاشورپور را می‌بینیم و می‌شنویم که در واقع ساده‌ترین و دم دستی‌ترین ابزار برای معرفی یک شخصیت و بک گراند فرهنگی و ی اوست.
 
برخلاف «در دنیای تو ساعت چند است»، ساختار این فیلم چندان منسجم نیست و چفت و بست محکمی ندارد. قاب‌های ثابت و پلان سکانس‌های طولانی که فرهاد و مهتاب یا مهتاب و مادرش در آن ایستاده یا نشسته‌اند و در مورد آرزو‌ها یا خاطرات‌شان حرف می‌زنند، بیشتر متظاهرانه و کسالت آورند و نقشی در پیشبرد داستان ندارند. خاطره بازی و نوستالژی زمان‌ها و مکان‌های از دست رفته از طریق ورق زدن آلبوم عکس‌های خانوادگی نیز هیچ کارکرد دراماتیک یا روانکاوانه در فیلم ندارند و صرفاً بیانگر حسرت‌های زنی از طبقه بورژواست. مشکل دیگر فیلم این است که شخصیت فرهاد در این فیلم، برخلاف فرهادِ فیلم قبلی او، شخصیتی سمپاتیک نیست و ما با او و دغدغه‌ها و نگرانی‌هایش همذات پنداری نمی‌کنیم و بخشی از این نارسایی به تفاوت سبک بازی علی مصفا در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است» و دیوانه بازی‌ها و مشنگی‌های او و بازی خشک و عصا قورت داده پیمان معادی در این فیلم برمی گردد.
 
منبع: رومه ایران
 
هنر چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند
صوفیا نصراللهی
فیلم ناگهان درخت ساخته صفی یزدانیان کاملا در امتداد فیلم اولش «در دنیای تو ساعت چند است؟» قرار می‌گیرد. فیلم‌هایی برآمده از یک سلیقه کاملا شخصی که البته قواعد زیبایی‌شناسی را خوب بلد است. «ناگهان درخت» احتمالا شخصی‌ترین فیلم جشنواره امسال خواهد بود. فیلمی که فیلمسازش نه به سوژه‌های روز می‌پردازد، نه از معضلات اجتماعی می‌گوید، نه اشارات ی روز دارد و نه حتی درامش مربوط به طبقه متوسط و قصه‌های آشنای آدم‌های آشناست. صفی یزدانیان از جهان شخصی خودش و برای جهان شخصی خودش فیلم می‌سازد.
 
نقد فیلم ناگهان درخت
پیمان معادی و مهناز افشار در فیلم ناگهان درخت
 
مخاطبان فیلم «ناگهان درخت» یا در جهان شخصی صفی یزدانیان شریک هستند یا این جهان را دوست ندارند و به نسبت اینکه در کدام یک از این دو دسته قرار می‌گیرند می‌توانند فیلم را دوست داشته باشند یا نه. من آنقدر به جهان ذهنی کارگردان نزدیک هستم که هر دو فیلمش می‌توانند فیلم‌های شخصی خود من باشند و به همین دلیل کدهای زیبایی‌شناسانه فیلم برایم آشنا و دوست‌داشتنی هستند.
 
فیلم این‌بار هم روایتگر یک رابطه عاشقانه است اما عاشقانه‌ای که میان مادر و پسر شکل می‌گیرد. باز هم صفی یزدانیان بهترین گروه بازیگران ممکن را برای روایت قصه شخصی‌اش انتخاب کرده. ترکیب پیمان معادی با زهره عباسی و سکانس‌های دو نفره‌شان آنقدر احساس برانگیز و درجه یک است که دل مخاطب را می‌برد. بخشی از دلربایی سکانس‌ها به کاریزمای بازیگرانی برمی‌گردد که یزدانیان انتخاب کرده و یادآور علی مصفا و زری خوشکام فیلم قبلی است. زهره عباسی را تا امروز نمی‌شناختم و از آن کشف‌های صفی یزدانیان است. مهناز افشار نقش‌اش به نسبت دو نفر دیگر فرعی‌تر است و طبعا شخصیت‌اش در حاشیه قرار می‌گیرد اما به اندازه و درست بازی می‌کند. هماهنگ با کاراکترهای اصلی.
 
فیلم «ناگهان درخت»؛ نقد و بررسی و هرآنچه باید درباره آن بدانید
 
بیشتر ببینید:
 
(تصاویر) ژست‌های مهناز افشار در اکران «ناگهان درخت»
(ویدیو) شوخی مهراب قاسم خانی با مهناز افشار و پیمان معادی
(ویدیو) مهناز افشار: افتخار می‌کنم یکی از پیرن کشورم هستم!
 
فیلم‌های یزدانیان مصداق کتاب آلن دوباتن هستند: هنر چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند. «ناگهان درخت» (که همین‌جا بگویم به نظرم نقطه ضعفش اسم فیلم است و کاش اسم بهتری داشت) محل تلقی سینما و نقاشی و موسیقی و ادبیات است. سینمایی که در حقیقت از همه هنرهای دیگر الهام گرفته. همچنان قاب‌هایی که صفی یزدانیان به کمک همایون پایور، مدیر فیلمبرداری‌اش می‌بندد به شدت یادآور نقاشی‌های امپرسیونیستی هستند. درگیر نور و ثبت لحظه. این ثبت لحظه که در معنای فیلم هم وجود دارد به شدت یادآور ادبیات فرانسه است. ضد درام بودن‌اش یادآور پاتریک مودیانو، توصیف‌هایش شبیه پروست و لحن راوی و شوخ‌طبعی پنهانش رومن گاری را تداعی می‌کند.
 
فیلم «ناگهان درخت»؛ نقد و بررسی و هرآنچه باید درباره آن بدانید
 
توضیح اینکه چرا «ناگهان درخت» فیلم خوبی است به اندازه بقیه فیلم‌ها سرراست نیست. می‌شود به موسیقی درخشان کریستف رضاعی اشاره کرد. به بازی‌های خیلی خوب بازیگران. به فیلمبرداری همایون پایور اما گرمای فیلم از جهان شخصی فیلمساز می‌آید. بهترین دریچه برای نگاه به این فیلم را از کتاب «هنر چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند» آلن دوباتن ترجمه گلی امامی می‌بینم. جایی از کتاب آلن دوباتن از این می‌گوید که چگونه مدیوم هنری به درک ما از خودمان کمک می‌کند: «ما افکار مبهم و عواطف عجیب مغشوشی داریم که برای هیچ‌کدام تعریف مشخصی نمی‌توانیم بدهیم…سپس گاهی به اثر هنری برمی‌خوریم که با حس ناشناخته‌ای درون ما قفل می‌شود، حسی که خودمان هم دقیقا نمی‌شناسیم‌اش. الکساندر پوپ عملکرد اساسی شعر را چنین توجیه می‌کند: افکاری را ناکامل تجربه می‌کنیم ولی بیان روشنی به آنها می‌دهیم. چیزی که اغلب اندیشیده بودیم ولی هرگز درست بیان نکرده‌ایم.»
 
«ناگهان درخت» شبیه شعری است که در ستایش مادر، شهر، زادگاه و عشق سروده شده است. این فیلم اثر هنری است که فضاهای روانی و اخلاقی خاصی را طلب می‌کند. از این منظر می‌توانید فیلم را دوست داشته باشید یا از آن خوش‌تان نیاید اما نمی‌توانید تمام ذوق و سلیقه‌ای را که در ساختن آن به کار برده شده نادیده بگیرید.
 
جای دیگری از کتاب آلن دوباتن نوشته شده: «عاشق و هنرمند هر دو در مقابل یک معضل انسانی قرار دارند: گرایش فراگیر عادی و یکنواخت شدن…یکی از خیره‌کننده‌ترین مشخصات برخی شاهکارهای هنری در این است که قادرند هیجان ما را نسبت به چیزهایی که عادی شده‌اند، برانگیزانند.» تاکید روی دست‌های مادر و آن سکانس قاچ کردن به‌ها، جوری که انگار عطرش از این سوی پرده به مشام تماشاگر می‌رسد مصداق همین جمله است. صفی یزدانیان همه چیزهایی را که برایمان عادی شده به شیوه‌ای شاعرانه با تاکید روی زیبایی‌های عواطف و جغرافیا به تصویر می‌کشد و احساسات ما را برانگیخته می‌کند.
 
مثل فیلم قبلی یکی از چیزهایی که شگفت‌زده‌ام کرد درهم‌تنیدگی موسیقی با متن بود. روند فیلم برایم مثل موسیقی دوست‌داشتنی کریستف رضاعی با نوای ملایم پیانو شروع شد و به آن ترکیب ارکسترال سکانس کنار دریا رسید و تمام شد.
 
«ناگهان درخت» یک چیز مخصوص به خودش دارد که به قول دیالوگ فیلم اگر این را نداشت فراموش می‌شد و در هیچ داستانی راه پیدا نمی‌کرد.
 
منبع: دیجی‌مگ
 
فتح باب
علی فرهمند
 
بحر: «تفاوتی است میان شنیدن من و تو، تو بستن در و من فتح باب می‌شنوم»: تمام حرف‌های من در این دو خط پیداست؛ تفاوتی ملموس - میان آنچه که خالی است از هر آنچه «هنر» و آن هنر که ندارد میانه‌ای با ما؛ تفاوتی که نشان از حواس ما دارد - و این نوشته که راهی به سینما دارد
مجتث: «تو بستن در و من، فتح باب می‌شنوم». این را شاعری گفت که گاه «تِقِّ دَرْ» را شاعرانه می‌پنداشت و گاه صدای پای شرشر آب را آلود‌گی صوتی تلقی می‌کرد؛ شاعری که به صرف شاعرانگی سوژه، پدیده‌ها را «شعر» نمی‌پنداشت و از این بیتِ «صائب» - که می‌توان برداشت‌های بسیار داشت و کاشت‌های بسیار برداشت- تفاوت میان «چه» و «چگونه‌گفتن» آشکار می‌شود؛ تفاوت میان «فرم» و آنچه سوژه است و از دل این بیت، معیوبیت اثر سینمایی پیش‌روی نیز روشن خواهد شد و شاید تلنگری شود به گوش آنان که «ناگهان درخت» را «شاعرانه»، «عاشقانه» و حتی «متفاوت» ارزیابی کرده‌اند.
مثمن: پیش از آغاز، حرف درباره نامی است که حرف ندارد: عنوان فیلم. فکر می‌کنی معنایش چه خواهد بود و در انتها که دیگر نام فیلم را از یاد برده‌ای، آن تصادف، به مقصد ناگهانی درخت، عنوان اثر را بر تصویر می‌نشاند؛ نامی که نه با توسل به شعر‌ها و شعار‌ها و نه حتی دیالوگ‌ها که با تصاویر درک خواهد شد و نفسی راحت می‌کشی که بالاخره می‌توان از عنوان فیلم دفاع کرد؛ اما‌ای کاش نقد فقط حول نام‌ها می‌گشت.
مخبون: «ناگهان درخت» فیلم بسیار شلوغی است و دوپاره، آزاردهنده و ضعیف. دوپار‌گی‌اش معلول فورانِ فراوانیِ ایده‌های سازنده (نویسنده/کارگردان) است که در یک خط داستانیِ ساده و صریح، گنجانده شده و اثر را به پرتگاه زیاده‌گویی و حتی زائدگویی سوق داده.
 
داستان اصلی درباره فرهادِ عاشق‌پیشه (پیمان معادی) است که همراه مهتاب (مهناز افشار) -و در زمان جنگ- قصد فرار از مرز‌ها را دارند که با دستگیری مرد، میان دو عاشق فاصله می‌افتد؛ اما در کمال حیرت، این داستان اصلی، مربوط به میانه اثر است و در آغاز گویا با قصه‌ای دیگر سر و کار داریم! فیلم از کودکی مرد می‌آغازد: از رفتارها، دل‌بستگی‌ها، ترس‌ها و دغدغه‌های کودکانه‌اش و این روندِ «ژان پیر ژونه» وار، بیننده را به فضایی «بازی‌گوش» هدایت می‌کند و بیش از ۲۰ دقیقه وقت می‌تَلَفَد؛ اما از این حال و هوا نه‌تن‌ها نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود، بلکه روایت بازی‌گوش، پس از به‌تصویر‌کشیدن آن صحنه‌های اضافی (که بیش از «املی پولن» یادآور «یک نامزدی بسیار طولانی» است)، در محدوده پرخطر یک ملودرامِ باسمه‌ای تغییر مسیر می‌دهد؛ به داستان اصلی (عشق فرهاد و مهتاب) -که به کل، لحن و فضای آن هیچ سنخیتی با جنس روایت و تصاویر صحنه‌های طولانیِ آغازین ندارد.
 
سؤال اینجاست که صحنه‌های کودکی «فرهاد» چه ارتباطی با داستان اصلی و اساسا چه ربطی به شخصیت‌پردازیِ نقشِ «فرهاد» در قصه اصلی دارد؟ انسجامِ ظاهری این صحنه‌ها - ظاهرا- با چند صحنه حضور «فرهاد» در مطلب روان‌شناس -که گویی دارد زندگی‌اش را می‌تعریفد- صورت پذیرفته؛ اما این از زرنگیِ سازنده است که با چند صحنه بی‌دلیل، به اثر شلوغ و بی‌پایه‌اش سروشکل داده است. اصلا «فرهاد» را با روان‌شناس چه کار؟ مونولوگ‌هایش که می‌گوید او یک‌پا روان‌شناس و جامعه‌شناس و شاعر و هنرمند و همه‌چیزتمام است!
 
شخصیت «فرهاد» نیازی به روان‌شناس ندارد و این نیاز باید در روند شخصیت‌پردازی‌اش شکل بگیرد نه به خواست سازنده. به بیان کلی، صحنه‌های مطب روان‌شناس و گفتگو‌ها به‌علاوه تصاویر کودکیِ «فرهاد»، به ما تحمیل شده است که با یک دو- دوتا چهارتا می‌توان به این نتیجه رسید که یک‌سومِ نخستین، اضافی است و بانو «صفی‌یاری» باید در اتاق مونتاژ کارش را می‌ساخته - البته این بذل و بخشش‌های منتقدانه تنها ابتدای فیلم را شامل نمی‌شود و برای کسب علت‌های تبدیل‌شدن اثر به یک فیلم کوتاه - یا حتی به یک «نام» - کمی باید صبر داشت؛ اما سؤال دیگری مطرح است: چرا فیلم‌ساز می‌خواسته این صحنه‌ها به مخاطب تحمیل شود؟
 
به نظر می‌رسد ما بیش از آنکه باید با عاشقانه‌ای تحت عنوان «ناگهان درخت» روبه‌رو باشیم، با ایده‌های پراکنده و گاه شخصیِ «صفی یزدانیان» طرف هستیم. ایده‌هایی که نه دارای انسجامِ درون‌متنی بوده و نه اساسا در کنار یکدیگر، یک کُلِ واحد می‌سازند و از دل این پراکند‌گی‌ها و پرگویی‌ها - با عرض معذرت- یک «آمارکورد» ِایرانی بیرون نخواهد آمد. بیننده در آغاز -گویا- شاهد خاطراتِ کارگردان است؛ اما وقتی داستان آغاز می‌شود، خاطرات مانند تصاویری -که بی‌هیچ تردیدی باید به جوی آبشان سپرد- اضافی می‌نمایند؛ اما ظاهرا این مسئله به چشم دوستان منقد من نیامده که احتمالا به دیدارِ «فیلمِ صفی» رفته‌اند؛ اما من قصد دیدار «ناگهان درخت» را داشتم و جز یک ۳۰ دقیقه نسبتا منسجم و گاه آرام‌بخش و گاه آزار‌دهنده چیز دیگری نیافتم. ضمن اینکه در طول همان ۳۰ دقیقه نیز باز ارجاع داده می‌شد به کودکی! بدون توجه به این نکته که این اضافات، هیچ کمکی به افزونی بار عاشقانه فیلم نخواهد کرد. اثر با اغماض، ۳۰ دقیقه قابل دیدن و با سخت‌گیریِ تمام، یک نام الصاق شده به یک صحنه تصادف است.
محذوف: فیلم عاشقانه و شاعرانه و هرآنچه در باب فاعل، «آنه» می‌پروراند، قواعد خاص خود را دارد - و این نوشته دنبال آن نیست که شاعرانه عاشقانه چیست (؟) که سازند‌گان برای درک و دریافت آن (به قول معروف) «ر. ک» به کتب سینمایی و فیلم‌های ساخته‌شده در این بحر و باب؛ اما قطعا این نقد، دنبال مواردی است که شاعرانه/ عاشقانه نیست و پارامتر‌هایی که اثر را از مسیر اصلی خود دور کرده است.
 
نخستین مؤلفه، داستان است که گفته شد؛ داستان ندارد. بعد حس و حال و لحن و فضاست که اساسا دوپاره است و مغشوش و صحنه‌ها به صرف موسیقیِ «کریستف رضاعی»، دور هم جمع شده و در واقع یک دورهمیِ غیرسینمایی تشکیل داده‌اند - البته قرار بوده گفتار متن هم در این ظاهرسازیِ انسجام، نقش قابل توجهی داشته باشد؛ اما صدای «پیمان معادی» ابدا صدایی نیست که به بار عاطفی اثر بیفزاید و یک پله بالاتر: باور کنید «پیمان معادی» -فعلا- قابلیت نقش‌آفرینی در اثری این‌چنین را ندارد و بیشتر مخاطب را پس می‌زند. در این حد بد بازی می‌کند که پس از پایان می‌گویی «معادی و رمانتیک»؟ در همان «نادر» مانده و «فرهاد» شدن نمی‌داند. حالا این را اضافه کنید به بازیِ غیرجذاب «مهناز افشار» و زوجی که با دیدنشان - در یک موقعیت نسبتا خطیر- می‌خندیم: «دهقان و قاسم‌خانی»؛ و افسری که «سیامک صفری» است! این کار‌ها چیست؟ می‌دانم در سینمای ایران چیزی به نام «کَسْتینگ» وجود ندارد؛ امّا این میزان بی‌حواسی -که اثر را در لحظاتی کمدی جلوه می‌دهد- واقعا از سازنده فیلم متوسط «در دنیای تو ساعت چند است؟» بعید بود و بعیدتر آنکه در پایان، دست‌ها و جیغ‌ها می‌خوانی و در مطبوعات، برچسب‌ها می‌بینی که گویی اغلب فیلمِ دیگری دیده‌اند؛ و تنها به یک چیز می‌فکری؛ یک بیت از صائب: «تفاوتی است میان شنیدن من و تو، تو بستن در و من فتح باب می‌شنوم».
نقد فیلم ناگهان درخت
صفی یزدانیان بعد از تجربه موفق خود با فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» این بار نیز در فیلم «ناگهان درخت» نوستالژی را محوریت فیلم خود قرار داده است، اما موفق به خلق نوستالژی در مواجهه با مخاطب نمی‌شود. با نقد این فیلم در زومجی همراه ما باشید.
 
نوستالژی یعنی انکارِ زمانِ دردناکِ فعلی، نوستالژی یک جور فرار است، فرار از دردهای امروز. بسیاری آدمیان شیفته و تشنه روزگار از دست رفته و هر آن چه که نسبتی بدان داشته باشد، هستند. اینان خودآگاهانه و نیمه خودآگاهانه از اکنون می‌گریزند تا به گذشته‌های رویایی آرمانی ساخته‌شان پناه برند. غار ژرف و سترگ تنهایی این‌گونه آدمیان شیفته و دلبسته روزگارِ خوشِ از دست رفته، گذشته‌ای است که می‌تواند در گذر وسواس، به عادتی تکرار پذیر و خیالبافی رویاگونه منجر شود که تاوانش از دست دادن واقعیتِ حاضر است. آدمیانی همچون شخصیت‌های افسرده، درخودمانده و تنهایی‌گزین و عزلت نشین که درد دارند، درد بازگشت، درد گذشته. دردی لذتبخش که گونه‌ای از دلتنگی برخاسته از دوری طولانی از زادگاه و دوران است؛ يک احساس درونی تلخ و شيرين به اشيا، اشخاص و ایستار‌های گذشته و از دست رفته.
 
این اتمسفر ذکر شده، نشانه‌ها و مؤلفه‌هایی است که صفی یزدانیان در فیلم قبلی خود یعنی «در دنیای تو ساعت چند است؟» به نحو آرسته و جامعی بدان پرداخته بود. فیلمی‌که طرفداران احساسی خود همچون من را به کیف و وجدی لذتبخش رسانده بود. از زمانی‌که این فیلم را دیدیم چند سالی می‌گذرد و من هنوز دلم می‌خواهد باور کنم فرهاد در رشت وجود دارد که در مغازه قاب سازی‌اش فرانسه درس می‌دهد و یک کیف پر یادگاری از معشوقه‌اش دارد و در ترمینال میدان گیل منتظر است تا گلی از راه برسد. فیلمی‌ که در اوج سینمای عصبی و مریضِ محدود به فلاکت و بدبختی و خیانت، مانند گوهری کمیاب و طرفه‌ای بی ادا و با احساس است. حسی از یک عشق قدیمی ‌و تمیز انسانی که به دل می‌نشیند. نوستالژیکی زنده از عشق یک‌طرفه و بی‌پاسخ اما امکان‌پذیر و باورپذیر. با موسیقی متنی تأثیرگذار و حال خوب کن که نه‌تنها معرفیِ احساس و جغرافیای خودِ فیلم است بلکه با هر نَمِ باران می‌توان ترانه‌های فیلم را (اوچوم سیاهه) و (لیلا جان) را زیر لب زمزمه کرد.
 
پیمان معادی و مهناز افشار در فیلم ناگهان درخت
 
اما می‌رسیم به فیلم جدید این کارگردان یعنی «ناگهان درخت». فیلم در ادامه همان فضای فیلم قبلی یزدانیان ساخته شده است. همان فرهاد و رشت و نوستالژی و عشق پاک کودکی و المان‌های خاطره‌انگیز مربوط‌به گذشته و دوران کودکی کارگردان. با همان روایت‌های چندپاره از حال و گذشته و آینده اما با یک تفاوت بزرگ.
 
چیزی که «ناگهان درخت» را به فیلمی ‌الکن و ضعیف نسبت به خود و فیلم قبلی کارگردان تبدیل می‌کند نداشتن انسجام در کل روایت نسبت به پرش‌های زمانی ایجاد شده در پیرنگ‌ها است
چیزی که «ناگهان درخت» را به فیلمی ‌الکن و ضعیف نسبت به خود و فیلم قبلی کارگردان تبدیل می‌کند نداشتن انسجام در کل روایت نسبت به پرش‌های زمانی ایجاد شده در پیرنگ‌ها است. ایده کارگردان مبتنی بر ادراک و احساس در این فیلم در اجرا ناتوان عمل می‌کند و از منطق واحدی در جریان قصه و پرداخت روایت پیروی نمی‌کند. فیلم روایتگر شخصیتی به نام فرهاد با بازی «پیمان معادی» است که داستان دراماتیک زندگی‌اش را از کودکی متصور می‌شود و به‌صورت راوی/نریشن به ما می‌گوید. فیلم در برداشت‌های اول خود سراغ کودکی فرهاد می‌رود و روایت را از صحبت‌های او در زمان حال با روانشناس و فلش بک‌های متعدد می‌فهمیم. پرداختن به خاطرات کودکی برای غالب آدم‌ها شیرین و بارِ نوستالژیک دارد.
 
از اتفاقات دوران مدرسه و افتادن دندان و بازی‌های بچگی، و عشق کودکی که اکثرا تجربه زیستی همگان بوده تا تجربه‌های شخصی تری که کارگردان به تصویر درآورده است؛ همچون: نوستالژی، رشت، قایق، دریا، نارنج، عشق پاک و یک‌طرفه و فرهاد! چیزی که در این پیرنگ‌ها مشهود است دو چیز است، اولی ناکامی ‌فرهاد در زندگی، مخصوصا در ارتباط با ن از ابتدا (همان‌طور که از نامش نیز پیداست که نماد ناکامیست) دومی‌ مسئله عشق به مادر و سینما است که از کودکی تا آخر در فرهاد برجسته است.
 
نزدیکی و وابستگی مطلق به مادر و همچنین در احاطه ن بودن نکات بارز فیلمنامه در پرداخت کاراکتر اصلی است. البته در احاطه ن بودن به این معنا که گویی زندگی را عمدتاً در ارتباط با ن فهمیده و معنا کرده است. مادر او تنها در رابطه با فرهاد معنا دارد به‌ویژه در فصل انتهایی فیلم، ما حتی مادر را در یک پلان و سکانس بدون فرهاد می‌بینیم، اما زن هرگز بدون فرهاد دیده نمی‌شود، بنابراین حضورش تنها به وجود مرد داستان یعنی فرهاد بستگی دارد.
 
هر چند «ناگهان درخت» شباهت تماتیک و فرمیک به فیلم قبلی کارگردان دارد اما یادآوری‌هایش گاهی مخدوش است و معلوم نیست برای چه بیان می‌شود؛ همچنین تک ذهنیتی فیلم قبلی را ندارد و گویی آشفتگی اذهان دارد و به‌جای تکرار یا درک نوستالژی آن را جعل می‌کند
فیلم در میانه به بعد روایت خود را از یک فیلم اتوبیوگرافیک شخصی به روایتی بی ارتباط با میانه اول خود تغییر می‌دهد. تغییر لحن فیلمساز ضربه بدی را در ارتباط با پایستگی و انسجام فیلم و حس تداوم مخاطب می‌زند؛ برخلاف فیلم یکدست «در دنیای تو ساعت چند است؟». هر چند «ناگهان درخت» شباهت تماتیک و فرمیک به فیلم قبلی کارگردان دارد اما یادآوری‌هایش گاهی مخدوش است و معلوم نیست برای چه بیان می‌شود؛ همچنین تک ذهنیتی فیلم قبلی را ندارد و گویی آشفتگی اذهان دارد و به‌جای تکرار یا درک نوستالژی آن را جعل می‌کند. نوستالژی که درواقع، باید اشتياقی برای چيزهای از دست رفته باشد. واژه‌ای که مارسل پروست در رمان «در جستجوی زمان از دست رفته » به خوبی شرح می‌دهد که چگونه قهرمان داستانش پس از نوشيدن چای و نوشيدنی، به ياد گذشته و دوران کودکی خوش، شیرین و دوست داشتنی‌اش می‌افتد که در آن يک کودک خوشبخت بود و نه يک مرد بزرگسال بي زار از دنيا. شواهد نوستالژی برانگيخته شده از منظره‌ها، طعم‌ها و بوهای يادآورکننده کودکی است که یزدانیان در «ناگهان درخت» باتوجه‌به جهانِ زیسته خود بدان اشاره کرده است؛ اما همین اشاره بلایِ جان فیلم می‌شود. زیستی که موفق به خلق حس و فضا در کاراکتر نمی‌شود تا مخاطب با دغدغه‌ها و نگرانی‌هایش همراه شود
 
نمایی از فیلم ناگهان درخت با حضور مهراب قاسمخانی و شقایق دهقان
 
نوستالژی که یزدانیان به آن دل می‌بندد محصور و محدود به تصویر است. فیلمساز ارتباط و اتصال محکمی‌بین گذشته و آنچه جریان دارد و قرار است امتداد یابد (کودک) را برقرار نمی‌کند؛ ارتباطی که منجر به بازخوانی گذشته می‌شود دوپاره است و این گسست هم در داستان و هم در کاراکتر مشهود. استفاده از زمان غیر خطی و روایی این فیلم که به‌نوعی تابعی از ذهن است اساسا باید منجر به جستجوی درونی و سفری از گذشته تا به امروز تبدیل می‌شد، اما این کشف و شهود و این سفر به بیراهه می‌رود چرا که خط اصلی که منجر به وصل کردن خاطرات کودکی و نقطه عطف اصلی به اکنونِ فرهاد و مهتاب و مادرش شود در‌هاله بزرگی از ابهام و چرایی قرار دارد؛ و پاسخی روشن به اتفاقات و کنش‌های مهم در زندگی فرهاد که این سفر درونی را تعریف می‌کند داده نمی‌شود.
 
اولین چیزی که خدا خلق کرد سفر بود و بعد شک بود و بعد نوستالژی
جمله‌ای هست که می‌گوید: اولین چیزی که خدا خلق کرد سفر بود و بعد شک بود و بعد نوستالژی. سفر در «ناگهان درخت» برای آدم‌های فیلم تعریف شده، آن‌ها به سفری درونی عازمند و به‌دنبال شناخت هزار توی خود هستند. به عبارتی موتیف فیلم در شناختن و نشناختن است،همان گونه که آن‌ها زوج بچه دار را خوشبخت می‌دانند درنهایت زندگی شان به ناکامی‌منجر می‌شود و اکنون فرهاد از این سفر برای روانشناس و مخاطب می‌گوید. پیش فرض فیلم بر این مبناست که فیلمساز سراغ کنش‌ها و اتفاقات و موقعیت‌ها برای شخصیت‌ها نرود بلکه می‌خواهد بیان کند که گاهی اتفاقات مهم زندگی در ساده ترین لحظات ممکن است رخ بدهد.
 
بیانی که از فرآیندی آییک برخوردار است اما پرداختی ناتوان دارد. فرایند آییک رابطه‌ای است که براساس شباهت بین دو چیز برقرار می‌گردد؛ اما چنین شباهتی بدون درنظرگرفتن حضوری که عبور از نشانه‌ای به نشانه‌ی دیگر را ممکن می‌سازد، امری مکانیکی است. این تصنع و مکانیک‌وار بودن در سطح فیلم و نشانه‌های بصری عیان نیست بلکه در بازی بازیگران بیشتر آشکار می‌گردد.
 
سبک بازی پیمان معادی و مهناز افشار به‌عنوان زوج اصلی فیلم خشک و بی روح تر از آنی است که ما در فیلم قبلی کارگردان دیده بودیم. آن دیوانه بازی‌هایی که علی مصفا در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» دارد را ما در طراحی شخصیت فرهادِ ناگهان درخت و بازی پیمان معادی نمی‌بینیم و این موضوع با نشانه گذاری‌های نوستالژیک جذاب فیلم تناقض دارد. چرا که شخصیت مرد ناکام داستان نه‌تنها برخلاف فیلم قبلی به عشق کودکی اش وفادار نمانده بلکه انتظاری که می‌کشد را با نیازی که فریاد می‌زند و بر پایه دروغ‌هایی که می‌خواهد همراه زندگی اش به او بگوید هدر می‌کند.
 
نمایی از زوج عاشقانه فیلم ناگهان درخت اثر صفی یزدانیان
 
در ادامه بخش‌هایی از داستان لو می‌رود
بگذارید از ابتدای فیلم بگویم که کارگردان چه خط آشفته‌ای را برای روایت گذشته و حال انتخاب کرده است. در سکانس افتتاحیه فیلم ما فرهاد (پیمان معادی) را می‌بینیم که نوزادی را در آغوش گرفته و به این اشاره می‌کند که تنها خودش این بچه را بزرگ خواهد کرد و به دوربین نگاه می‌کند و می‌گوید: زندگی شروع شد! منظور از این سکانس در حقیقت ادامه‌ی پایان فیلم است که در ابتدا تصویر شده.
 
فرهاد و مهتاب (مهناز افشار) کنار دریا هستند که مهتاب که باردار است درد زایمان می‌گیرد و فرهاد با از دست دادن کنترل خود و ماشین به تک درختی برخورد می‌کند و همین ناگهان درخت! فیلم تمام می‌شود. شروع فیلم در حقیقت افشا می‌کند که مهتاب در این تصادف ناگهانی فوت کرده و بچه سالم به دنیا آمده و فرهاد از اینجا داستان کودکی خود را می‌گوید.
 
جدا از سینما و مادر که دو مولفه مهم در خاطرات کودکی فرهاد است، عشقِ کودکی را کارگردان نتوانسته به خوبی به آینده پیوند بزند
خاطرات کودکی او با صحنه مهمی ‌آغاز می‌شود اینکه سینما و مادر مهم‌ترین فاکتورهای زندگی او هستند و خود فرهاد به‌صورت نریشن راوی قصه است (اشاره به زیست خود کارگردان). او در مدرسه عاشق دختری به نام سوزان می‌شود نه سوسن! کات به آینده می‌رویم و فرهاد از دختری به نام مهتاب در محضر در حال طلاق هستند. دوباره به دوران کودکی و زمان بی دست و پا بودن فرهاد بر می‌گردیم سپس مهتاب و فرهاد رو می‌بینیم که می‌خواهند بچه شان را سقط کنند اما فرهاد مخالف سقط است و مهتاب موافق. دوباره به کودکی و نوستالژی‌های آن کارگردان کات می‌زند و با برگشتی به آینده فرهاد و مهتاب به همراه زوجی دیگر می‌خواهند توسط یک قاچاقچی از مرز خارج شوند که فرهاد دستگیر می‌شود و به زندان می‌افتد.
 
اینجا قرار است که کارگردان تعلیق و ریتم بهتری ایجاد کند تا مخاطب را پای فیلم نگه دارد اما بازجویی و زندانی شدن فرهاد هیچ سنخیتی با کلیت فیلم ندارد. انگار ابتدا یک شوخی به نظر می‌رسد ولی باتوجه‌به شرایط دورانی که در آن همه به هم شک دارند پیامدهای سنگینی دامنگیرش می‌شود. این شیوه یک جنبه کافکایی هم دارد، فرض کنید دو نفر آدم از شما چیزی می‌پرسند، در ابتدا بسیار ساده است و آن‌ها فقط سؤال می‌کنند، اما گاهی اوقات همین سؤال‌ها شوخی شوخی زندگی‌ شما را تغییر می‌دهد.
 
گویی کارگردان از این طریق به فکر نوستالژی بازی و تعریف سایر خاطرات کودکی خود است و در ادامه بعد از آزاد شدن فرهاد ناگهان پای مادرش به فیلم باز می‌شود. ‌در این نیمه فیلم حضور مادر گرمای بی‌نظیری را با خود به همراه دارد، در یک لحظه با خود انرژی‌ای را وارد کار می‌کند که انگار فیلم به دو نیمه تقسیم شده است، مادر با اینکه کار خاصی انجام نمی‌دهد اما رنگ و انرژی منحصربه‌فردی را پدید می‌آورد. مادر شخصیتی است که بعد از ناامنی‌ها با خود امنیت به همراه می‌آورد و در اینجا کارگردان اشاره زیبایی هم به فیلم «اشک‌ها و لبخندها» می‌کند؛ لحظه‌ای که بچه‌ها به اتاق ماریا که درواقع نقش مادر را دارد می‌رفتند، در آن صحنه تخت امنیت مادری است.
 
نمایی از بازیگران فیلم ناگهان درخت
 
 
 
«ناگهان درخت» دیالوگ‌ها و گاهی تصاویر زیبایی دارد و اتفاقا به دل می‌نشیند اما این بُعد احساسی ایجاد شده، کارکردی مصرف شدنی و لحظه‌ای دارد. متاسفانه فیلم در چاله‌ی بی‌منطقی و خیال‌پردازی‌های پوچ و ناکارآمد می‌افتد و هرچه به انتها می‌رود با دست پا زدن‌های اضافه‌اش بیشتر در گِل فرو می‌رود
«ناگهان درخت» دیالوگ‌ها و گاهی تصاویر زیبایی دارد و اتفاقا به دل می‌نشیند اما این بُعد احساسی ایجاد شده، کارکردی مصرف شدنی و لحظه‌ای دارد. متاسفانه فیلم در چاله‌ی بی‌منطقی و خیال‌پردازی‌های پوچ و ناکارآمد می‌افتد و هی هرچه به انتها می‌رود با دست پا زدن‌های اضافه اش بیشتر در گِل فرو می‌رود؛ اما همچنان فیلم سنگین و شریفی است. جایی که فرهاد خلاصه‌ای از خودش را عاشق شدید شده‌ی یک زن می‌داند و به خاطر مادرش موافق مهاجرت نبوده است. او ارزش زندگی را به چیزهایی می‌داند که همه‌اش مال بچگی بوده و همه عمر زیر احساسش پنهان شده است. او قبل از هرچیزی را از بعدش بیشتر دوست دارد و همین موضوع کلی فیلم می‌شود. اما وجه عاطفی فیلم برجسته نمی&zwnj

نقد فیلم افسر و جاسوس An Officer and a Spy

شاید جذاب‌ترین دریچه برای ورود به فیلم جدید رومن پولانسکی یعنی An Officer and a Spy‌ «افسر و جاسوس»، این باشد که فیلم چه ارجاعاتی به سرگذشتِ خودِ فیلمساز می‌دهد؟
 
پیش از آنکه به بحث درباره فیلم وارد شویم، لازم است برخی از ویژگی‌ها و اتفاقات مهم زندگی رومن پولانسکی را با هم مرور کنیم. فراموش نکنید که او به‌عنوان یک یهودی، توانست با آوارگی‌های بسیار از چنگ نازی‌ها در زمان کودکی فرار کند. هرچند که در آن دوران، مادرش را در اردوگاه‌های کار اجباری از دست داد. یهودی بودنش هم بیشتر حکم یک برچسبِ روی پیشانی داشت که او را به دردسر انداخته بود. چیزی از جنس همان برچسبی که بر پیشانی دریفوس در فیلم «افسر و یک جاسوس» هم خورده است. وگرنه اصراری بر اعتقادات یهودی نه در خود پولانسکی می‌بینیم و نه در پرداخت کاراکتر فیلمش یعنی دریفوس.
 
 مسیر پر افت و خیر فیلمسازی‌اش را از زمان تحصیلش در مدرسه مشهور لودز تا رسیدن به فیلم درخشانش یعنی Rosemary’s Baby را طی کنیم، می‌رسیم به فاجعه کشته شدن همسر دومش یعنی شارون تیت. جایی که شارون تیتِ باردار در آمریکا، به دور از پولانسکی که مشغول ساخت یک فیلم در انگلستان بود، در آپارتمانش به دست چند تن از خانواده منسن‌ها کشته شد. قتلی که می‌گفتند با نیت اشتباه صورت گرفته است و قرار نبوده شارون تیت را بکشند. حال و هوایی چنین آدمی را تا پیش از اتفاقات بعدی در نظر داشته باشید تا  از این فاجعه هم عبور کنیم. این‌ها برای حق دادن به کارهای بعدی او گفته نمی‌شوند. بلکه برای ترسیم شِمای کلی گذشته او در ذهنمان و قضاوت‌های احتمالی که نسبت به او داریم لازمند.
 
می‌رسیم به جنجالی‌ترین اتفاق زندگی پولانسکی که تا به امروز سایه آن بر سرش سنگینی می‌کند. پرونده ارتباطش با یک دختر ۱۳ ساله به نام سامانتا. بخشی از مجازاتش را سپری کرده اما از سال ۱۹۷۷ که حس کرد قاضی پرونده می‌خواهد تعمدا در مسیر زندگی و کاری او سنگ اندازی کند، از آمریکا برای همیشه فرار کرد. این پرونده تا به امروز باز است. باید یک روز پولانسکی حاضر شود به کشور آمریکا برود و دادگاهی برایش تشکیل شود تا این پرونده تعیین تکلیف شود.
 
هم خودش خاطرات خود را در کتاب «رومن به روایت پولانسکی» به چاپ رسانیده و هم سامانتا جزییات رابطه‌اش با پولانسکی را در کتاب «آن دختر: زندگی در سایه رومن پولانسکی» آورده است. هر دو از نقطه نظر خود حرف‌هایشان را زده‌اند. رسانه‌ها نیز به اندازه کافی از این آب گل آلود ماهی گرفته‌اند. اما سؤال اینجا است که چرا پولانسکی در یک دادگاه حضور نمی‌یابد تا به این غائله پایان دهد؟ چرا تنها از همه می‌خواهد که او را ببخشند و این اتفاق را فراموش کنند؟ از چه چیز محکمه بیم دارد؟
 
تصمیم به ساخت فیلم «افسر و جاسوس» و پرداخت دوباره به یک رسواییِ بزرگِ واقعی در ارتش فرانسه در سال ۱۸۹۵، ما را نسبت روند زندگی خود پولانسکی هم کنجکاو می‌کند. روایت ماجرای یک نظامیِ یهودیِ بی‌گناه که هیچ یک از دادگاه‌ها نتوانستند جلوی محکومیتش را بگیرند. ما این داستان واقعی را شنیده‌ایم. از نتیجه آن هم با خبریم. پس جذابیت این فیلم به چیست؟ این را باید بگویم که این شکل از دغدغه و رمزگشایی برای یافتن حقیقت را پولانسکی قبلا در فیلم Chinatown «محله چینی‌ها» دنبال کرده است ولی فیلم جدیدش ابدا در حد و اندازه «محله چینی‌ها» نیست. اما برای جذاب بودنش دو دلیل را می‌توان برشمرد. یکی اینکه زوایه دید فیلم از منظر یک نظامی حاضر در خود آن سیستم است که معلم دریفوس هم بوده. پرداختن به این پرسش که وقتی یک نظامی از درون خود سیستم از یک بی‌عدالتی با خبر می‌شود باید چه بهایی را برای اثباتش بپردازد، نقطه نظر تازه‌ای برای این داستان واقعی به حساب می‌آید.
 
دوم اینکه، فیلمسازی درباره به جریان انداختن دوباره پرونده دریفوس و برگزاری مجدد محکمه برایش، فیلم ساخته که خودش از به جریان انداخته شدن دوباره پرونده‌اش می‌ترسد. از اینکه در محکمه حضور پیدا کند سر باز می‌زند. این در نگاه اول یک تناقض عجیب است اما پولانسکی در پرداخت شکل گیری دادگاه و فضای حاکم بر آن حرف‌هایی دارد. حرف‌هایی که شاید بتوان قدری به ذهنیتش نزدیک شد که چرا او دادگاه را وما محلی برای برقراری عدالت نمی‌بیند. برای اثبات این حرفش نیز تمام دادگاه‌های دریفوس را به تصویر کشیده است تا ببینیم که در هیچ یک از آن‌ها حق به حق‌دار نمی‌رسد. عوامل زیادی هم در این ماجرا سنگ اندازی می‌کنند که در ادامه به آن‌ها خواهیم پرداخت. حال که متوجه ارتباط این فیلم با سرگذشت خود پولانسکی شدید در ادامه با جزییات بیشتری فیلم را بررسی می‌کنیم.
 
در ادامه جزییات داستان فیلم فاش می‌شود
 
پلان اول فیلم حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. رجوع به تاریخ. در پیشگاه خیل عظیم نظامیانی که به صف ایستاده‌اند، خبرنگارانی که عکس می‌گیرند و افسران عالی رتبه‌ای که در به سرانجام رسیدن این مراسم نقش داشته‌اند، افسری که می‌دانیم بی‌گناه است در مقابل همه خلع درجه می‌شود. در اذهان عمومی از او یک خائن ساخته می‌شود. در میان این جمعیت حتی یک نفر هم نیست که به این حکم شک داشته باشد. طبیعتا مردم عادی، همان چیزی را باور خواهند کرد که ازطریق مطبوعات بیرون بیاید. حال اگر کسی بخواهد این ذهنیت را تغییر دهد باید دربرابر این جمعیت عظیم بایستد. غلبه وزنِ ساختمان‌ها بر نظامیان در توازن قاب، آسمان ابر آلود و رنگ بندی سرد، به خوبی ما را از حس و حال خفقان زده این رویداد آگاه می‌کنند. بگذارید همین‌جا شما را به تیتراژ پایانی فیلم ارجاع بدهم. تیتراژ با چه تصویری عجین شده است؟ شمشیر، لباس و درجات دریفوس که در صحنه ابتدایی فیلم دیده‌ایم که آن‌ها را از تن او کنده‌اند. نام رومن پولانسکی به‌عنوان کارگردان فیلم هم بر همین تصویر حک می‌شود. تصویری که از او در اذهان عمومی ساخته شده چیزی از جنس همین اعتبار بر زمین افتاده دریفوس است. این را وقتی برای بار دوم به تماشای فیلم بنشینیم بهتر درک می‌کنیم.
 
حال کاراکتر نظامی فیلم که نماینده کسانی است که در جستجوی حقیقت و برقراری عدالت هستند چه ویژگی‌هایی دارد؟ طبیعتا برای ما که از فرجام این داستان واقعی آگاه هستیم، پرداخت مسیری که برای یافتن حقیقت طراحی شده است، مهم‌ترین دلیل تماشای فیلم است.
 
افسر پیکار (با بازی ژان دوژاردن ) به‌گفته خودش در یک دیالوگ مهم، در ماجرای محکومیت دریفوس، یک ناظر بوده است. اما از زمانی‌که ریاست بخش آمار را به عهده می‌گیرد، وارد جزییات روند افشاگری می‌شود و دیگر از حکم یک ناظر به یک مداخله گر بدل می‌شود. همان کاری که از او هنگام محکومیت دریفوس، انتظار می‌رفت انجام دهد. مشخص نیست آیا یهودی بودن دریفوس، در ذهن پیکار هم موجب بدبینی شده است یا نه؟ اما هرچه که هست، پیکار تا پیش از آن، زیاد سعی نمی‌کرده که اقداماتش چیزی خلاف جریان فکری ارتش باشد.
 
پیکار همچنین رابطه‌ای با کاراکتری به نام پولین مونیه (با بازی امانوئل سنیه) دارد که درواقع یکی از مشکلات مهم فیلم است. این رابطه می‌توانست در حکم یک داستان فرعی موفق، تنوعی به مسیر اصلی ببخشد. تمام تمرکز فیلم بر مسیر کشف حقیقت و اثبات بی‌گناهی دریفوس است و یک داستان فرعی می‌توانست برای لحظاتی تمرکز ما را از این قصه به قصه متنوع دیگری جلب کند.
 
همینطور انتظار می‌رفت که رابطه پیکار و مونیه، ابعاد تازه‌ای از شخصیت آن دو (به‌خصوص پیکار) را به ما نشان دهد. اما تنها به این پرداخت باید بسنده کنیم که این افسر را پاک و معصوم ندانیم و این رابطه، قدری او را خاکستری جلوه دهد. ضمن اینکه فردی که خودش در یک خیانت شریک شده است، در متهم شدن یک افسر نظامی به خیانت علیه ارتش، شریک بوده است. اما فقط در همین گزاره. این اتفاق در پرداخت شخصیت عمقی نمی‌یابد. در چندین ملاقات پیکار و مونیه هم چیزی فراتر از ملاقات اول اتفاق نمی‌افتد.
 
اولین ورود پیکار به ساختمان آمار و اطلاعات، بسیاری از کنایه‌ها را روشن می‌کند. فضا سازی مخوف از جایی که به‌راحتی می‌تواند فردی را خائن جلوه دهد. نورپردازی کم مایه، دیالوگ‌هایی که از بوی فاضلاب در آن محل خبر می‌دهند و پنجره اتاق پیکار که باز نمی‌شود، همگی فضای خفقان آن ساختمان و اتفاقاتی که می‌افتد را جلوه می‌دهند (البته این را هم باید گفت که از پولانسکی انتظارات بیشتری داریم برای فضاسازی. این شکل از استعاره‌ها را کیست که نداند!). مهم‌ترین چیزی که پیکار دستگیرش می‌شود این است که برای اطلاعات محرمانه هیچ ارزشی قائل نیستند. طبیعیت در چنین فضایی که افسر هانری مدارک محرمانه را به خانه می‌برد، هرگونه دستکاری و اتهام زدنی دور از ذهن نیست. پیکار باید برای یافتن حقیقت، در فضایی خارج از آن ساختمان عمل کند.
 
مرور دادگاه‌ها اولین‌بار کی آغاز می‌شود؟ پس از اینکه به پیکار ثابت می‌شود که دستخطی که به‌عنوان یک دستاورد مهم بر دیوار قاب گرفته شده است، مدرکی برای اثبات بیگناهی دریفوس است. مرور دادگاه‌ها برای آن است که ببینیم، پیکار چگونه با وجود حضورش در آن محل، سر سوزنی به روند محکوم شدن دریفوس شک نکرده است. آن همه آدم در آن دادگاه حضور دارند اما با صحبت‌های یک کارشناس تشخیص خط قانع می‌شوند. درحالی‌که این کارشناس چه این دستخط برای دریفوس باشد و چه نباشد، دلایل خود را برای محکوم کردن او دارد. پولانسکی با مرور این رویداد به ما نشان می‌دهد که چگونه تنها ازطریق یک پاکت که روی آن حرف D نوشته شده است، خیلی ساده دریفوس را محکوم کرده‌اند. مدارکی ساختگی که حتی خود دریفوس و وکیلش حق دیدن آن را نداشتند. به همین راحتی حقیقت می‌تواند کتمان شود و دیگران تابع دستورها ارتش باشند و آن را اعلام کنند.
 
از جایی که پیکار متوجه می‌شود که ارتش قصد ندارد اشتباهش را نادیده بگیرد، انتظار داریم روند اتفاقات پیش رو اوج گیرد و عرصه روزبه‌روز بر پیکار تنگ‌تر شود. اما در شکل کارگردانی پولانسکی آنقدر این تاکیدات و جزییات را نمی‌بینیم. از بسیاری از آن‌ها عبور می‌کند و تنها با یک گذر زمان ما را متوجه تغییرات شرایط برای پیکار می‌کند. به‌نوعی فیلم در بسیاری مواقع صرفا به بازگو کردن وقایع تاریخی بدون هیچ پرداخت یا نقطه نظر ویژه‌ای می‌پردازد. (کافی است به پیچش‌های داستانی و روند افشای فیلمنامه محله چینی‌ها فکر کنید تا متوجه منظور من بشوید).
 
اما در انتها دوباره می‌رسیم به دادگاه. یکبار در دادگاه، دریفوس به اشتباه محکوم شده است. حال با وجود اینکه بسیاری از شواهد نشان می‌دهد که او بی‌گناه است، باز هم در روند دادگاهی، دریفوس تبرئه نمی‌شود. کنایه فیلم بیشتر به همین مسئله اشاره دارد که گویی تا زمانی‌که عواملی باشند که نخواهند حقیقت بازگو شود، دادگاه‌ها بی‌فایده‌اند. نفوذ ارتش به‌عنوان یک جایگاه برتر حکومت، درکنار رسانه برای جهت دهی افکار عمومی، عواملی هستند که مانع از دستیابی به حقیقت در دادگاه‌های دریفوس می‌شوند. به موقعیتِ دوربینِ پولانسکی برای لحظه ورود هریک از نظامیان به دادگاه نگاه کنید. فیگور گرفتن آن نظامی در مقابل مردم و خبرنگاران و همینطور هیاهوی‌های بی‌پایه و اساس در محیط دادگاه، بیش از هرچیز بر فضای روانی داوران تاثیر می‌گذارد. بیراه نیست که بگوییم فضای دادگاه را بیشتر شبیه یک سیرک می‌بینیم.
 
پولانسکی، فرجام این پرونده و آزاد شدن دریفوس را با نوشته‌های روی تصویر اعلام می‌کند. غریبانه از آن عبور می‌کند و تنها به یک ملاقات نهایی می‌رسد. برخلاف فیلم «محله چینی‌ها»، عدالت در پایان این ماجرا برقرار می‌شود و دریفوس درنهایت بی‌گناهی‌اش به همه اثبات می‌شود. اما یک پرسش مهم برجای می‌ماند. چه کسی بهای عمر از دست رفته دریفوس را پرداخت می‌کند؟
 
آیا این زمان از دست رفته، این دوران زندگی پرحاشیه، قابل بازگشت است؟ درحالی‌که پیکار با وجود آنکه به مقام وزیری رسیده است، این زمان از دست رفته را حتی با اعطای یک درجه مناسب که لایق دریفوس باشد جبران نمی‌کند. مهم نیست که به چه دلیل پیکار این کار را انجام نمی‌دهد( از سر قانونمندی یا از سر اینکه بعد از رسیدن به قدرت او هم شبیه به قبلی‌ها شده است). این مهم است که یک اتهام ناروا و دامن زدن رسانه به آن، می‌تواند زندگی یک فرد را برای سال‌ها تباه کند. بهای عمر از دست رفته قابل جبران نیست.
 
 می‌توانیم پولانسکی را به‌دلیل عدم حضورش در دادگاه و پایان ندادن به پرونده‌اش نکوهش کنیم، اما نمی‌توانیم برای سال‌های زیادی که در رسانه‌ها مورد آزار و اذیت قرار گرفته و در بسیاری از مواقع شاید به ناروا آبرویش ریخته شده است، بهایی تعیین کنیم. آزار رسانه و قربانی کردنش، قابل جبران نیست. بهایش، سال‌هاییست که از به دور از آرامش از بین رفته است.
 
خطر لو رفتن داستان
هیچ کس نمی‌تواند به زیبایی و تاثیرگذاری رومن پولانسکی داستان معروف “ماجرای دریفوس” را روایت کند. اتفاقی مهم که نقطه عطفی در جامعه فرانسه بود و نگاه جامعه به ارتش و دید یهودستیزی حاکم در آن را تغییر داد. “ماجرای دریفوس” داستانی با‌ارزش و پندآموز است و پولانسکی با فیلم‌نامه‌ نوشته رابرت هریس (نوشته فیلم «سایه‌نویس») و با نقش‌آفرینی ژان دوژاردن (ستاره فیلم «آرتیست») این داستان را به بهترین شکل در افسر و جاسوس An Officer and a Spy به تصویر کشیده است. با این‌وجود اثر نهایی، آن‌ گرما و روح همیشگی کارهای او را ندارد، البته شاید دلیل آن ذات رسمی و نظامی داستان است.
 
این ساخته پولانسکی، جدیدترین اثر او در یک جشنواره بین‌المللی مهم، پس از فیلم سال ۲۰۱۳ او ونوس در پوست خز است که در جشنواره کن اکران شد. البته انتخاب این فیلم در بخش رقابت جشنواره ونیز اتفاق بی‌دردسری نبوده است. لوکرچیا مارتل، سرپرست داوران این جشنواره اعلام کرد که این فیلم را تماشا خواهد کرد اما در مراسم افتتاحیه آن حضور نخواهد داشت تا ناخواسته توهینی به قربانیان آزارهای جنسی نکرده باشد.
 
پولانسکی در نشست خبری فیلم افسر و جاسوس اشاره‌ای غیرمستقیم به ماجرای اتهام وارد شده به او در مورد به دختر ۱۳ ساله‌ای در سال ۱۹۷۷، کرد:” خود من با بسیاری از عواقب نسبت‌ دادن عملی که مرتکب آن نشده‌ای، آشنا هستم.” این‌که گذشته این کارگردان تا چه حدی ممکن است بر موفقیت فیلمش تاثیر بگذارد قابل پیش‌بینی نیست.
در سال ۱۸۹۵، کاپیتان یهودی جوان ارتش به نام آلفرد دریفوس به جرم جاسوسی بازداشت شد. او از مقامش کنار گذاشته شد و در جزیره دویل زندانی شد. اما افراد زیادی بودند که به بی‌گناهی او باور داشتند. این حرکت ضد‌یهودی باعث ایجاد آشوب در فرانسه شد و این کشور را تا مرز جنگ داخلی پیش برد. مهم نیست که مخاطب برای اولین‌بار این داستان را می‌شنود و یا این فیلم یادآوری‌ای برای مخاطبین مسن‌تر است، این داستان یک واقعه تاریخی مهم است که ارزش روایت شدن را دارد.
داستان از نگاه سرهنگ دوم جورجس پیکارت (با بازی ژان دوژاردن) نقل می‌شود که در دادگاه دریفوس حضور داشت.
حتی وقتی ارتش با تحقیر او از مقامش ازل می‌کند، دریفوس (با بازی لویی گارل) یک‌صدا بی‌گناهی خود را فریاد می‌زند.
پس از این اتفاق پیکارت جوان، که در مدرسه نظامی یکی از معلمان دریفوس بود، به مقام رییس سرویس مخفی می‌رسد و سرنوشت، آن دو را بار دیگر در کنار هم قرار می‌دهد. او مدیریت یک ساختمان قدیمی را برعهده می‌گیرد که بوی فاضلاب می‌دهد و پنجره‌هایش به درستی باز نمی‌شوند. کارمندان این ساختمان نیز به سردی محیطش هستند. همکار سابق او، افسر هنری (با بازی گرگوری گادبوا) از همان ابتدا در حال کشیدن نقشه‌ای برای دسترسی به اطلاعات سری و مهم است.
در همان ابتدای کار پیکارت با یک پرونده جاسوسی مواجه می‌شود: فردی به نام استرازی بخشی از اسرار مهم را به یک افسر ایتالیایی، که رابطه عاشقانه‌ای با او دارد، داده است. از این‌جا داستان وارد حال‌وهوای کارآگاهی می‌شود و پیکارت در پی یافتن حقیقت می‌گردد.
 
او برای ملاقات با یک شاهد به یک سالن موسیقی می‌رود، نامه‌های سری را در یک کلیسا تحویل می‌گیرد و حتی فردی را برای تعقیب استرازی استخدام می‌کند.
 
نقطه سرنوشت‌ساز داستان مخاطب را غافل‌گیر می‌کند. پیکارت در حین بررسی نامه‌های استرازی، نامه‌ای را می‌بیند که شباهتی به نامه‌ای دارد که یکی از مدارک اصلی در متهم کردن دریفوس بود. در اینجاست که پیکارت متوجه می‌شود همه اتهامات متوجه استرازی است و دریفوس بی‌گناه است.
این افسر جوان که وجدان پاکی دارد، این موضوع را به اطلاع تمام افسران بالا دست خود می‌رساند. اما جواب همه یک چیز است: “بهتر است این موضوع را ادامه ندهی”. حکم دریفوس صادر شده است و ارتش نمی‌تواند به اشتباه خود اقرار کند. این حرف به این معناست که برای پیچیده‌تر نشدن اوضاع استرازی باید آزاد شود.
پیکارت وقتی این بی‌عدالتی را می‌بیند دیگر نمی‌تواند ساکت باشد. دوژاردن با بازی زیبای خود احساسات بیننده را درگیر می‌کند و در تمام مدت فیلم مخاطب کاملا طرف اوست.
 
او با به خطر انداختن موقعیت خود، ملاقات سری با طرفداران دریفوس برگزار می‌کند. در این جلسه رمان‌نویس معروف امیلی زولا، نخست‌وزیر آینده فرانسه ژرژ کلمانسو و ویراستار رومه Aurora حضور دارند. بعدتر وقتی پیکارت به زندان می‌افتد، خیابان‌های پاریس پر از مقاله معروف زولا با عنوان J’Accuse (متهم می‌کنم) می‌شود. او در این مقاله تمام مدارکی که پیکارت در مورد بی‌گناهی دریفوس جمع‌آوری کرده بود را منتشر می‌کند و در کنار آن به لاپوشانی ارتش فرانسه اشاره می‌کند. اما این اتفاق مهم پایان فیلم نیست، بلکه ماجراها و اتفاقات زیاد دیگری در راه است.
 
 
 
بازیگران زیادی در فیلم افسر و جاسوس نقش‌آفرینی کرده‌اند که از بین آن‌ها می‌توان به امانوئل سینه در نقش معشوقه پیکارت اشاره کرد. با این‌که رابطه عاطفی آن‌ها مرکز داستان فیلم نیست، اما این رابطه نشان‌دهنده این است که پیکارت مردی است که شغلش را اولویت زندگیش قرار داده است. متیو آمالریک نیز در نقش خط‌شناسی که به گناهکاری دریفوس رای می‌دهد، در این فیلم حضور دارد.
 
گارل نقش مرموز‌ترین شخصیت داستان را بازی می‌کند، این سرهنگ یهودی شجاعتش را در دفاع از بی‌گناهی خود ثابت می‌کند و تا وقتی که بی‌گناهیش ثابت نشده است نمی‌میرد. با این‌حال لحظه رویارویی پیکارت و دریفوس یک پایان شاد نیست، بلکه ملاقات دوباره دو انسان اخلاق‌گرا و با‌وجدان است. این فیلم پایانی احساسی ندارد و تنها این حس آرامش را به مخاطب منتقل می‌کند که بالاخره عدالت برقرار شده است.
 
یکی از نقاط قوت افسر و جاسوس، بخش فنی آن است که بیننده را به ٰآرامی از سالن موسیقی و کافه‌ای پر از رنگ و موسیقی به خیابان‌های سرد و تاریک می‌برد. فیلمبردار پاوئو ادلمن، همراه همیشگی پولانسکی، به همراه طراح تولید، جین رابیس، حال و هوای تاثیرگذاری را در تک‌تک صحنه‌های فیلم به تصویر کشیده‌اند. تصاویر خیابان‌های پاریس با موسیقی زیبای الکساندر دسپلا کامل شده است.
این مطلب از نوشته دبورا یانگ در سایت هالیوود ریپورتر گرفته شده است.
 
تاثیر پذیری بالای پولانسکی از فیلم «تشریفات ساده» ساخته جوزپه تورناتوره که اتفاقا در آن فیلم نقش آفرینی خوبی داشته است باعث می شود تا هنگامه ایدئولوژی وی بر محدوده داستان نمایان گردد . شباهت فرماتیک عجیب «تشریفات ساده» و «شاهزاده و مرگ» این پیام را به مخاطب محاوره می کند که فرم همواره حاصل یک تقلب است که از اطراف آدمی گرفته می شود .
 
 
 
 
صفحه فیلم
 
دنبال کردن نویسنده
 
 
 
  
 
افسر و جاسوس فیلم جدید رومن پولانسکی ذاتا اثری کنجکاو برای رسیدن به حقیقت عدالت است که تا حدود زیادی از عهده آن برآمده . قبل از اینکه به خود اثر بپردازم ترجیح می دهم کمی درباره رومن پولانسکی و خواستگاه سینمایی او صحبت کنم . پولانسکی همواره جاسوس مابانه پشت دوربین قرار می گیرد و آن چه میان حوادث و شخصیت رخ می دهد را واکاوی می کند ؛ اما در اثر اخیر خود «افسر و جاسوس» مانند یک افسر از خواستگاه ی خود دفاع می کند بدون آنکه نسبت به آن وفاداری نشان دهد . 
 
*کارگردان 
 
تاثیر پذیری بالای پولانسکی از فیلم «تشریفات ساده» ساخته جوزپه تورناتوره که اتفاقا در آن فیلم نقش آفرینی خوبی داشته است باعث می شود تا هنگامه ایدئولوژی وی بر محدوده داستان نمایان گردد . شباهت فرماتیک عجیب «تشریفات ساده» و «شاهزاده و مرگ» این پیام را به مخاطب محاوره می کند که فرم همواره حاصل یک تقلب است که از اطراف آدمی گرفته می شود . در فیلم «افسر و جاسوس» فرم مشخصا نقش پیشین خود را بازی نمی کند اما جزئیاتی را بهره برداری کرده که به عنوان پایه سینمای تورناتوره در «تشریفات ساده» شناخته می شود . از سوی دیگر می توان تاثیر «بیگانه» آلبر کامو را در اکثر فرمت های سینمایی پولانسکی مشاهده کرد . شخصیت هایی که حاضر به سرپوش گذاشتن بر حقایق احساسی خود نمی شوند ؛ نمونه اخیر آن را می توان در داستان استنادی «افسر و جاسوس» یافت . افسر به کادر یهودی از احساسات منفی خود نسبت به این نژاد می گوید اما در برابر ناعدالتی بر علیه او می ایستد . این تضاد در روان موجودی به نام انسان دستمایه ای شده برای هنرنمایی انسان دوستانه رومن پولانسکی و سائقه اجتماعی وی . به همین دلیل پولانسکی دست خطی شبیه به آلبر کامو و جوزپه توناتوره داره ، حتی هنگامی که «بچه روزماری» را می سازد . 
 
*میزان سن 
 
نیروی بالای سینمایی «افسر و جاسوس» در میزان سن آن خلاصه شده است . بارها در یادداشت های سینمایی خود به این نکته اشاره کرده ام که فرم تنها در میزان سن به وجود می آید . فارق از شباهت های موجود در فرم سینمایی این اثر پولانسکی نسبت درستی با اثر خود برقرار کرده است . در «پیانیست» نیز هنگامی که از نژاد یهودیت دفاع می کند به تاریخ و سینما متعهد است و تنها این ویژگی است که مخاطب را به آثار یک هنرمند علاقه مند خواهد کرد . هنرمندی که به آنچه تولید می کند تسلط و تعهد کامل دارد . میزان سن در آخرین ساخته پولانسکی جغرافیا و تاریخ را به خوبی نمایش می دهد از همه مهمتر آنکه این فرم سینمایی به تحقق باور های موجود در اثر ختم خواهد شد . این داستان که فردی در برابر ناعدالتی می ایستد بارها شنیده شده است و مشخصا این نوع که افسری چالش های نظام خدمتی خود را نمایان کند اما آنچه مخاطب را برای دوباره شنیدن این داستان ترغیب خواهد کرد میزان سن و جغرافیای متفاوت داستان است . اتهام درفوس و شباهت دست خط او با استراتزی اتفاق خارق العاده داستانی نیست اما نگاه افسری که علنا نژاد او را ترد می کند به این ماجرا یک واقعه خارق العاده است . از سوی دیگر زاویه دید کارگردان برای چنین واقعه ای تعلیق برانگیز است . چرا که فیلم ساز آثاری مانند «پیانیست» و «مستاجر» را در کارنامه دارد . فرم پولانسکی همواره در میزان سن نمایان می شود و به خوبی آن چه از «تشریفات ساده» درس گرفته را در همه آثارش رعایت می کند . 
 
*داستان 
 
واقعیت سینمای «افسر و جاسوس» تلخی بی پایانی است که برای حفظ ارزش های نژادی و دینی همواره در نظام های مختلف دیده می شود . ابتدای این فیلم با نوشتاری به بهره گیری فیلمنامه از واقعیت های تاریخی اشاره می شود و مخاطب را مجبور به کنجکاوی تاریخی در برابر یهودیان خواهد کرد . حتی سکانس ابتدایی فیلم که خلع درجه تنها افسر یهودی ارتش است تاثیر گذاری بالایی دارد چرا که تقریبا تمام نیروهای آن پادگان و جمعیت حاضر شاهد اخراج تنها سرباز بیگانه هستند . ارتباط مخفیانه افسر با همسر افسری دیگر از خرده پیرنگ هایی است که با مهارت انتخاب شده است . این خیانت که دوطرفه است افسر به افسری از ارتش خود و همسر به شریک زندگی اش باعث می شود مخاطب در خطای انسانی از سوی قهرمان فیلم دقت کند چرا که او نیز معصوم نشان داده نمی شود و در عین حال که می تواند از عدالت صحبت کند در جایی دیگر خود عدالت احساسی را نقض کرده است . دست خطی که پولانسکی از خود در این اثر به جای می گذارد گزاره های ی و تاریخی فراوانی دارد اما نمود سینمایی و خواستگاه هنری فیلم ساز است که افسر و جاسوس را به ضعیف بودن متهم می کند. 

 


نقد فیلم

نقدی بر فیلم «ماهی و گربه» - کارگردان: شهرام مکری

 
در «پروژه جادوگر بلر» تعلیق‌ها و اضطراب‌ها، بدون فشار موسیقی و یا رفتارهای مشکوک شخصیت‌ها و خون و جلوه‌های ویژه شکل می‌گرفت و داستان را با قدرت تمام به پیش می‌برد.
 
 
 
سکانس‌پلان (سکانسی بدون برش و در یک برداشت) ویژگی اولیه‌ی فیلم با بازی زمانی و چرخش‌های پیش‌رونده در مدت 134 دقیقه هم تعجب برانگیز است و هم غافلگیرکننده.
 
 
 
ماهی و گربه
 
 
 
دوربین راویتگری است که به عنوان شخصیتی حاضر و ناظر، مخاطب را به دنبال خود می‌کشد تا قصه‌ای را برایش تعریف کند. قصه‌ای عجیب و غریب که اصلا قصه نیست و به گونه‌ای تحت سیطره‌ی غیرقابل انکار فرم قرار دارد.
 
همه می‌دانیم که آلفرد هیچکاک نیز، در فیلم طناب، با یک برداشت (البته به دلیل محدودیت اندازه فیلم خام داخل دوربین، مجبور شد هشت برش ناخواسته به کار ببرد) اثرش را ساخت اما فیلم طناب، سی و یکمین تجربه فیلمسازی این استاد سینما بود که بعدها نیز چنین تکنیکی را تکرار نکرد.
 
این نوع فرم‌گرایی قطعاً مستم ابزار و لوازمی به عنوان پیش‌نیاز است که بدون آموختن و اندوختن آنها، صرفاً تجربه‌ای خواهد بود در حد یک نوآوری منحصر به فرد با حداقل مخاطب که اغلب در بستر زمان فراموش شده و حتی نمی‌تواند مبنای آفرینش‌های آتی هنری شود.
 
در لحظات متعددی از فیلم، ما با تعدادی تعلیق خوب که هم در دیالوگ‌ها و هم به مدد موسیقی ایجاد می‌شود، به انتظار بروز حوادثی خارق‌العاده که می‌توانند محرک داستان و روایت باشند، می‌نشینیم. اما ناباورانه همه‌ آن لحظات بر باد می‌رود و فشار روانی که بر مخاطب وارده شده تخلیه و رها نمی‌شود. گویی تمرکز و تعلق‌خاطر فیلمساز به فرمی که برگزیده، او را از ایجاد منطقی در درون فیلم که بتواند اجزای آن را به هم متصل و مرتبط کند، غافل می‌گذارد.
 
 
 
ماهی و گربه
 
 
 
تعلیق‌های فیلم، نگارنده را به یاد فیلم «پروژه جادوگر بلر» (1999) انداخت که در آن فیلم هم، دوربین به یکی از کاراکترهای فیلم بدل شده بود. اما تفاوت در این است که دوربین در «پروژه جادوگر .» ناظری فعال بود و نگاه او به عنوان یکی از اجزای اثر بخش فیلم، قسمتی از بار روایتگری را هوشمندانه به دوش می‌کشید.
 
در «پروژه جادوگر بلر» تعلیق‌ها و اضطراب‌ها، بدون فشار موسیقی و یا رفتارهای مشکوک شخصیت‌ها و خون و جلوه‌های ویژه شکل می‌گرفت و داستان را با قدرت تمام به پیش می‌برد. اگر خاطرمان باشد پایان فیلم نیز بدون آنکه خونی از دماغ کسی ریخته شود به یمن فیلمبرداری فعالانه و فضاسازی و یا میزانسن‌هایی دقیق، اوج تعلیق و تردید را، از حضور عاملی ترسناک، القا کرد.
 
وقتی کارگردان «ماهی و گربه»، (در گفتگویی) ایده‌ی وجود تهدید در سرتاسر زندگی امروزی جامعه‌ خودمان را به عنوان مضمون اصلی فیلمش بیان می‌کند، اما متاسفانه نمی‌تواند از پس آن برآید و اثری تولید کند که هم بازنمود این ایده باشد و هم نشانه‌ای شود از پختگی و چیرگی نظری فیلمساز در شناخت مقوله‌ای به نام ناامنی اجتماعی و روانی جامعه امروز شهری.
 
فیلم در مضمون، با خبری مبهم و شوک‌دهنده شروع می‌شود. در همان دقایق نخست که جوان مسافری از یکی از آشپزهای رستوران متروک آدرس می‌پرسد، منتظر اتفاق خاصی هستیم که به خبر ابتدای فیلم مرتبط باشد. حتی اگر این ادعا مطرح شود که این فیلم متفاوت‌تر از یک فیلم تریلری و عامه‌پسند است، باز هم می‌توان مضمون و داستانی را به کار گرفت که در فرمی نوآورانه و حتی سوررئال چنان جا بگیرد که از قدر و اندازه‌ی فرم نیز نکاهد و مکمل خلاقانه آن باشد.
 
 
 
ماهی و گربه
 
 
 
همه داستان‌های خرد و کلان فیلم به جز دو داستان کوتاه آن، ناتمام می‌ماند و بیننده را از دنبال کردن‌های بیهوده و بی‌نتیجه کلافه می‌کند. آن دو داستان، یکی رابطه عاشقانه‌ی پرویز و لادن است که در ربع آخر فیلم، به آن رنگ و لعابی دوست‌داشتنی می‌دهد و دیگری داستان کشته شدن مارال توسط یکی از آشپزها، در انتهای فیلم است.
 
سایر افراد و ماجراها نیز زمانی که مورد توجه دوربین قرار می‌گیرند ظرفیت آن را دارند که به خرده‌پیرنگ‌هایی بدل شوند که در کنار هم مجموعه‌ای از قطعات پازل‌مانندی بسازند که دارای یک هدف مشترک و تاثیرگذار است.
 
این دو نمونه‌ی اشاره شده، نشان می‌دهد که فیلمساز از مسیر پیشروانه (آوانگارد) خود عدول کرده و اثرش دارای انسجام قابل پذیرشی نیست. به خاطر داشته باشیم که مکاتب آوانگاردی همانند دادائیسم نیز از اصول و قواعدی برخوردارند که به عنوان نمونه در مجموعه عناصر یک تابلوی نقاشی از سالوادور دالی، آن عناصر و اجزا، در ترکیبی هنرمندانه، قابل شناسایی و تحلیل است.
 
این خطا در بیان موازی و در پس و پیش کردن زمان ماجراها نیز اتفاق می‌افتد. یعنی فیلمساز قادر نیست منطق موجود را از ابتدای فیلم بنا نهد و به شکلی همگون و منظم تا پایان ادامه دهد. گاهی انتقال روایت از افراد به یکدیگر، از دست فیلمساز نیز خارج می‌شود و جابجایی‌ها بی‌دلیل و بدون پشتوانه صورت می‌گیرد. در صورتی که هر شکل هندسی انتزاعی که در خیال و تصور نیز بگنجد، قادر است در فرم جای گرفته و در عین بی‌نظمی ظاهری، نظمی نوین بیافریند. حتی اگر فیلمساز به هنرمند خلاق و گرافیست معروف یعنی  موريس اشر، تأسی می‌جوید و ملهم از آثار متکی بر قواعد هندسی و ریاضی او، می‌خواهد فیلمش را بسازد، شایسته است دقت نماید که این نوع از نوآوری نیز دارای اصول و ساختاری است که از آشفتگی و هرج و مرج پرهیز کرده و با نظام‌مندی نوینی شیوه‌ای پیشروانه را برمی‌گزیند.
 
 
 
 
 
اثری از موریس اشر
 
اثری از موریس اشر
 
 
 
عنصر نمادگرایی در فیلم «ماهی و گربه» نیز پاسخگوی نیاز درون فیلم نیست و گاهی در حد یک تقلید صرف تنزل می‌یابد. حضور دوقلوهای غیرواقعی با لباسهای سرخ و سفید ما را به یاد دوقلوهای فیلم درخشش کوبریک می‌اندازد که به شکلی نمادین در رویای کودک فیلم به عنوان قربانیان گذشته آن مکان ظاهر می‌شوند. تک‌گویی (مونولوگ)‌های به کار رفته تا پایان فیلم از زبان افرادی زنده ادا می‌شود اما بی‌دلیل آخرین تک‌گویی متعلق به مارال مقتول است که به تشریح مرگ خود می‌پردازد.
 
بازی با زمان و فرم ویژه این فیلم (سکانس‌پلان)، می‌تواند در فیلمی به مدت 90 دقیقه نیز با حذف بسیاری از زوائد صورت پذیرد. برای اثبات توانمندی، ومی به افزودن زمانی در این حد نیست. زیرا جز خستگی مفرط و تماشاگرگریزی عایدی به دنبال نخواهد داشت. نویسنده این متن، فیلم را در ساعت 21 با سالنی مملو از تماشاگر مشتاقی دید که آمده بودند فیلم متفاوتی را به تجربه بنشینند. کیفیت صندلی‌ها و امکانات رفاهی حتی بهترین سالن سینمای ایران نیز، قادر به ایجاد صبوری در مخاطبین برای فیلمی خاص و طولانی در این حد نیست.
 
ضمن احترام به این فیلمساز جوان و مبدع، انتظار می‌رود که هنرمند، در قدم‌های نخست کارگردانی، مدتی را بر روی فرم و تکنیک‌های نوین خود دست به آزمون و خطا و کسب تجربه بزند و پس از چندین اثر و دریافت بازخوردهای گوناگون، همزمان در بیان مضامین و داستان‌های خلاقانه و هنرمندانه، طی طریق نماید.
 
 کشیدن بار حجیم و پر و پیمان این همه مضمون و فرم نوآورانه، آنهم در یک فیلم با زمانی غیرمتعارف، آفاتی را متوجه فیلم و فیلمساز می‌کند که در میانه‌ی راه فیلمسازی، امکان آسیب‌دیدن و خروج از مسیر را متصور می‌سازد.
 
 
 
ماهی و گربه
 
 
 
در پایان، نباید از حق گذشت و موارد مثبت فیلم را نادیده گرفت. یکی از امتیازات فیلم، دقت در نوشتن گفتگوها و حتی بیان درست آن توسط برخی از بازیگران است. دیگر ویژگی، پرهیز حداکثری از افتادن در ورطه‌ی روزمرگی و شعارزدگی است که آنهم در حد بضاعت و انتظار، میسر شده است.
ماهی و گربه شباهت بسیاری هم به خواب دارد. ما در بیداری نمی توانیم از زمان عبور کنیم، یعنی اینکه خیلی جالب می شد واقعا می توانستیم در یک زمان چند جای مختلف باشیم، اما این شکست زمان در ماهی و گربه و کلیۀ فیلم های مکری ما را وارد خواب و خلسه می کند
 
 
صفحه فیلم
فیلم های شهرام مکری بیشتر شبیۀ معادلات ریاضی است. ما در فیلم های مکری بیشتر از اینکه در داستان غرق شویم و با شخصیت های فیلم همذات پندار شویم پیگیر یک معادلۀ ریاضی هستیم. ذوق شهرام مکری به این نوع سینما که هوشمندانه هم هست از اولین فیلم کوتاهش یعنی (طوفان سنجاقک) شکل گرفته. به هر حال علاقه مکری را به موریس اشر نقاش هلندی را نمی شود نادیده گرفت، حتی در تیتراژ فیلم کوتاهش یعنی محدوده دایره از اشر هم نام برده شده. اشر نقاش سورئال هم علاقۀ شدیدی به ریاضیات داشته است دایره محدوده را می شود برداشتی از نقاشی پله اشر دانست.
 
ماهی و گربه دومین فیلم بلند مکری هم به دنبال فیلم کوتاه دایره محدوده همین رویه را پیش گرفته است. مکری به یک فیلمساز فرمال تبدیل شده است، ما برای این فیلم های کوتاه و ماهی و گربه وی را دوست داریم، چرا که قرار نیست فیلمی بسازد که تماشاگرش را تحت تاثیر ملودرام خانوادگی قرار بدهد، ماهی و گربه تنها مختص پرده نیست وقتی فیلم تمام می شود تازه باید دربارۀ آن فکر کرد تازه شخصیت ها و فضاها شکل می گیرند، ماهی و گربه به ذهن تماشاگرش شکل و فرم می دهد تا بتواند وارد دنیای فیلم شود. ماهی و گربه حدیث نفس از سوی کارگردان نیست بیشتر شبیه به یک تجربه گرایی است مکری این فیلم را مهندسی کرده است .
 
ماهی و گربه شباهت بسیاری هم به خواب دارد. ما در بیداری نمی توانیم از زمان عبور کنیم، یعنی اینکه خیلی جالب می شد واقعا می توانستیم در یک زمان چند جای مختلف باشیم، اما این شکست زمان در ماهی و گربه و کلیۀ فیلم های مکری ما را وارد خواب و خلسه می کند، اما ماهی و گربه نقبی هم به سینمای وحشت زده است. شروع و فضای فیلم ما را کمی یاد سینمای وحشت هالیوود می اندازد. تعدادی جوان دانشجو برای بادبادک هوا کردن به جنگل می روند و کنار یک دریاچه کمپ برپا می کنند آن سوی جنگل رستورانی در یک کلبه هست که همان طور اول فیلم توضیح داده می شود از گوشت انسان غذا درست می کند.
 
صاحبان این رستوران بابک کریمی و سعید ابراهیمی فر هستند که مرموز ترین و جذاب ترین شخصیت فیلم اند. شروع ماهی و گربه با این دوشخصیت است که چهره شان و کارهایی که می کنند شبیه به قاتل هاست. یکی از آنان گالن نفت به دست دارد و دیگری یک پلاستیگ گوشت فاسد شده حمل می کند. بعد از این که این دو شخصیت در جنگل به راه می افتند و دیالوگ های عجیب و غریب می گویند، ما همچنان پیگیر هستیم که قرار است وارد چه فضایی بشویم. با اینکه بابک و سعید فقط در جنگل راه می روند و دیالوگ می گویند و گاهی سکوت می کنند و موسیقی پخش می شود، ولی هیچ گاه ریتم فیلم کند نمی شود و از دیدن راه رفتن بابک و سعید خسته نمی شویم ،چون منتظر شروع داستان هستیم بعد از این به پدر و پسری می رسیم که پسر قصد دارد به کمپ ملحق شود. در ادامه فیلم ، دوربین به شخصیت های دیگری می رسد. همۀ شخصیت ها به کارهای خودشان مشغول هستند. این دوربین جستجوگر مکری است که هر بار سراغ یک شحصیت می رود و داستانک های کوتاهی را به تصویر می کشد، اما جذابیت ماهی و گربه و شکل گرفتن فرم فیلم از جایی شروع می شود که پدرام ماجرای چشمان عسل را دوبار برای پرویز تعریف می کند. از اینجای فیلم زمان شکسته و جذابیت فیلم دوچندان می شود و می فهمیم که روایت این فیلم هم درست مثل فیلم کوتاه مکری یعنی دایره محدوده است. ما چندین بار با یک کارکتر همراه می شویم.   ماهی و گربه اگر چه در یک سکانس پلان 130 دقیقه یی روایت می شود، اما شامل دیالوگ های دونفره شخصیت ها و اتفاقاتی ست که مخاطب را به فکر فرو می برد. گاهی فیلم  با نریشن هایی همراه هست که یکی از کارکترها توضیحات فرامتنی اما مربوط به آنچه که در صحنه اتفاق می افتد را به ما می دهد.دوربین می کوشد که ما را به شخصیت ها نزدیک کند. اینجا تماشاگر است همانند دوربین دائما در حال جستجوست. هر چقدر فیلم جلو می رود این معادله ی ریاضی شیرین تر می شود و می توانیم در خلا زمان به شناخت شخصیت ها و فرم فیلم برسیم پایان فیلم هم جواب همۀ سوال هایمان را می گیریم شاید مارال و حمید پاسخ این معادلۀ ریاضی هستند. مکری فیلمش را هوشمندانه به پایان رسانده است. اگر نریشن هایی که مارال در سکانس آخر می گوید را ما در تصویر می دیدیم هیچ گاه برای ما اینقدر جذاب نبود. این برای ما بشدت ملموس است که مارال نتوانست اجرای گروه موسیقی که به آن علاقه دارد را نگاه کند، اما ما به عنوان تماشاگر همان گروه را می بینیم که برای ما همان قطعه را که مارال دوست داشته است را می نوازند.
 
شهرام مکری به سینمای دلخواهش رسیده است. هرچند این سبک فیلم از  هالیوود تکرار شده است، اما این تجربه مکری در سینمای ایران می درخشد.مکری هیچ ترسی از این ندارد که بگوید فرم فیلمش تکراری است نوشتن همچین فیلمنامه یی و به فرم رسیدن در یک سکانس پلان 130 دقیقه یی یک ریسک به حساب می آید و نه اداست و نه پز روشنفکری، اگر در یک نما دیالوگی به اشتباه گفته می شد همۀ فیلم مجدد تکرار می شد، دقیقا ماهی و گربه یک تاتر است که تعدادی از بازیگرانش اگر چه  در سینما شناخته شده نیستند اما ماهی و گربه را تبدیل به یک فیلم بکر کرده اند چه خوب بود اگر این فیلم اکران گسترده می شد و مخاطب عادی سینما هم این فیلم را روی پرده سینما در تاریکی  تماشا می کرد مطمئنا ماهی و گربه برای مخاطب عام هم جذابیت های خودش را دارد. زیرا که چارچوب ساختاری ماهی و گربه از نظر عناصر روایی و بصری و حتی موسیقی یک جریان سینمایی جدید است که هر سلیقۀ می تواند با آن ارتباط برقرار کند. با ورود سینماگران جوانی مثل شهرام مکری که فرم در سینما برایش اهمیت بسیاری دارد می توان به سینمای ایران امیدوار بود. 
ماهی و گربه، فیلم بدی است و حوصله سر بر؛ و فیلمساز و مخاطب خاص فریب. فیلم، ادعای ترسناک بودن و ژانر وحشت دارد، اما ناتوان از ترساندن است. و بیشتر متمایل به ملودرام. فیلم، عقیم است. هم در وحشت هم در ملودرام؛ و هم در کولاژ. مشکل اصلی ماهی و گربه همان چیزی است که بابتش پز می دهد، نان می خورد و جایزه می گیرد.
 
 
صفحه فیلم
ماهی و گربه، فیلم بدی است و حوصله سر بر؛ و فیلمساز و مخاطب خاص فریب. فیلم، ادعای ترسناک بودن و ژانر وحشت دارد، اما ناتوان از ترساندن است. و بیشتر متمایل به ملودرام. فیلم، عقیم است. هم در وحشت هم در ملودرام؛ و هم در کولاژ. مشکل اصلی ماهی و گربه همان چیزی است که بابتش پز می دهد، نان می خورد و جایزه می گیرد. و با نقد های ستایش آمیز مثلاً فرمیک، از خود بی خود می شود و کرخت: تکنیک فیلم- برداشت بلند- که فیلمساز و منتقد شیفته به غلط فرم می انگارندش. فیلم، یکصد و چهل دقیقه تمرین پلان سکانس می کند. تجربه ای هرچند خوب و دشوار، اما نه برای فیلم بلند داستانی. نتیجه اینکه فیلمی در کار نیست. حداکثر با تجربه ای تکنیکال مواجه ایم که سخت کسالت بار است؛ با آدم هایی وراج که نه شخصیت اند نه تیپ. بیشتر ماکت اند. ماکت هایی مقوایی، بی حس و بی جان، سر گردان- و حیران- در جنگل و دور و بر دریاچه در حال قدم زدن که از پس زمینه به پیش زمینه می آیند، دیالوگی می گویند و از کادر خارج می شوند. دوربین، یک یا چند نفر از آنها را می گیرد، کمی دنبال می کند تا لحظه ای که آدم های دیگر وارد قاب شوند. دوربین، قبلی ها را رها می کند و به آدم جدید ها می چسبد و آنها را دنبال می کند و تا ته فیلم به همین سیاق ادامه می دهد. حداکثر، راکورد حفظ می کند. اما آدم هایی که فیلمبرداری می شوند فقط درون این فیلم وجود دارند. در بیرون وجود خارجی ندارند و ما به ازایی. به هیچ وجه نمی شود با آنها همدردی کرد. آدم هایی بی قصه- و بی غصه-، غیر واقعی، بی ریشه و کولاژی که به زور دیالوگهای ادبی- رادیویی سعی در یافتن خرده پیرنگی بی ربط دارند و ادای “deja vu” در می آورند. اگر آنها این لحظه را هم دیده باشند، چه اهمیتی دارد؟ آدم هایی که عمده ی دیالوگ هایشان از فیلم های فرنگی- بیشتر پست مدرن- آمده و غیر قابل شناسایی رها شده اند. انگار از کرات دیگر به اینجا- کجا؟- پرتاب شده اند. آدم هایی که روابط شان فقط در سطح دیالوگ هاست. لا اقل در این مدیوم- سینما- نه دیده می شوند، نه حس می شوند و نه فهمیده. گویی به این مدیوم، اشتباهی آمده اند. و مدیوم شان عوضی است؛ ادبی- داستان کوتاه- است نه سینما. همه ی آنها نه در “تعلیقی دائمی”- به زعم فیلمساز و طرفداران- که در یک بلا تکلیفی ابدی به سر می برند. به راستی اگر چند خط نوشته ی خبری رومه ی اول فیلم را حذف کنیم، از فیلم- و از روایت- چه می ماند؟ باقی، تک پلانی است که چی را روایت می کند؟ نکند خود، اصل است و باقی- آدم ها و محیط- بازی؟ یک بازی دور همی یا پیک نیکی در جنگل و دریاچه. ترسناکی اش کجاست، جز در چند دیالوگ آخر فیلم؟ دو سوم اول فیلم حاشیه ای است برای یک سوم آخر که غافلگیری سطحی در سطح دیالوگ هاست نه در میزانسن و تعلیق. تنها چیزی که یادمان می ماند و کلافه مان می کند، راه رفتن بی هدف آدم های حیرانی است که بی خودی- بی منطق- به سر بالایی های جنگل می روند یا در کنار دریاچه قدم می زنند که دوربین بهشان برسد و دیگر هیچ. این “زمان بندی” جای تحسین دارد! مهارت فنی در گرفتن تک برداشت بلند در خدمت چه هدفی است؟ خود، هدف است نه وسیله ای برای بیان؟ فیلمی که چیزی ندارد تا بیان کند، بحث مهم چگونه بیان کردن برایش اضافی نیست؟ قتل های ادعایی و لحظات ترسناک چگونه اتفاق افتاده اند؟ آیا اصلاً اتفاق افتاده اند؟ وقتی چیزی را اصلاً نمی بینیم و فقط در دیالوگی می شنویم، چگونگی آن دیگر چگونه مطرح می شود؟ برداشت بلند فیلم هم از اثر بر نمی خیزد و اقتضای آن نیست؛ اوریژینال هم نیست. از علاقه ی فیلمساز می آید به بحث رئالیزم آندره بازن و نقاشی- گرافیک مدرن اشر. به بحث اشر و نظر فیلمساز درباره اش دیرتر خواهم رسید. و اما بحث بازن درباره رئالیزم و جایگاه آن و اهمیت برداشت بلند و عمق میدان، بحث درستی نبوده و نیست. ااماً هر برداشت بلند و عمق میدانی به دلیل فرمی، خود به خود به رئالیزم نزدیک نمی شود. ثانیاً فیلم- و فیلمساز ما- دغدغه ی واقعیت ندارد، برعکس سعی می کند هر چه بیشتر از آن و فضای واقعی دور شود. “شکل کاملاً رئالیستی با موضوعی که اینطور نیست” یعنی چه؟ یعنی رئالیستی نیست؟ این تضاد شکل و موضوع بالاخره به نفع کدامیک حل می شود؛ شکل یا موضوع؟ این تضاد در فیلم به نفع تجربه ی تکنیکی حل می شود و آن، اصل است و همه چیز. تجربه ی فنی و حتی مهارت فنی چیز خوبی است اما نه همه چیز. سرسپردگی به تکنیک، حداکثر تکنیسین می سازد و فن سالار. اصل گرفتن فن و اصالت بخشیدن به آن، فن زدگی می آورد و بس. فن- تکنیک- در خدمت بیان اگر باشد، فن هنری می شود. در آغاز، ایده ای، مسأله ای، حسی باید باشد و نیازی مبرم به بیانش، تا تکنیک به خدمت آید و با زیستن موضوع به فرم برسد تا حس درست القا شود. تکنیک مقدمه ی فرم است. بدون تکنیک به فرم نمی رسیم. و مهمتر از آن، بدون زندگی و زیستن در جهان واقع، و زیستن موضوع مورد نظر نیز به فرم دست نمی یابیم. برای گذار از جهان واقع به جهان خیال باید ابتدا در جهان واقع زیست کنیم و با آن مماس باشیم تا بتوانیم از آن بگذریم و به هنر برسیم. نوع نسبت برقرار کردن ما با واقعیت است که نسبت ما را با خیال تعیین می کند. اگر از اولی بگریزیم و به فیلم ها پناه ببریم و در خیابان و تاکسی فیلم ببینیم، به “تخیل بی مرز” که هیچ، به خیال راهی نداریم؛ به هذیان و اغتشاش شاید- و به day dream های ارادی، هذیانی و کولاژی-. برای رفتن به دنیای خیال، باید واقعیت را تاب آورد که سخت، سخت است. منفصل شدن از واقعیت و جایگزینی اش با فیلم ها و اسیر این کلام ناقص داستایوسکی شدن که: “اگر هنر نبود، واقعیت ما را خفه می کرد”، کژراهه است. کلام دیگر داستایوسکی کامل کننده است و راه گشا: “هیچ هنرمندی، تاب واقعیت را ندارد.” وقتی تاب واقعیت را نداریم، خیال متصلی در کار نیست؛ خیال منفصل از واقعیت، شاید. هنر، اگر واقعیت دیگر است، از واقعیت حرکت می کند- و از زندگی-. دو وجه هنر، واقعیت است و خیال؛ نه واقعیت صرف نه خیال بی ربط با واقعیت. واقعیت را باید خیالین کرد و خیال را واقعی نمود. هنر، نیاز است. نیاز مبرم هنرمند به بیان خویش و دغدغه هایش. این نیاز به بیان است که تکنیک را تعیین می کند و تعین می دهد؛ میزانش را، تناسبش را و قالبش را. تکنیک نیست که مسأله را تعیین می کند و نیاز را؛ زندگی است. بدون این نیاز درونی که از زندگی بر می خیزد و این شور زندگی، هیچ حسی از کار در نمی آید. و بدون حس، هیچ فیلمی سینما نمی شود. سینما به معنای رسانه و به معنای هنر. سینما به معنای خلق، به معنای ابداع. تکنیک وقتی به فرم گذار می کند که اساساً این نیاز قوام یافته و زیسته شده باشد. فرم هم امری متعین است نه بی حد و رسم. هر پدیده ی معینی، فرم معین خود را می طلبد تا پدیده شود. فرم کلی وجود خارجی ندارد. فرم، هم با پدیده به وجود می آید و هم با مدیوم پدیده. پدیده- و فرم- خارج از مدیوم حادث نمی شود. اندازه حرف و نیاز و حد آن است که حد و رسم فرم را تعیین می کند. این جمله ی فیلمساز عشق فیلم ما که به جای زندگی کردن، فیلم دیده، درباره فرم به کل غلط است و پرت و پلا. دقت کنید: “فرم کار های او [اشر] شبیه یکماکت خام است که هر ایده ای را می توان روی آن سوار کرد.” غافل از آنکه اشر، به درستی معتقد بود که: “این کار صرفاً در نقاشی قابل اجراست.” اما فیلمساز فرمالیست نمای ما می خواهد مابه ازای سینمایی برای نقاشی های او بیابد. حاصلش می شود ماهی و گربه که نه سینما است نه نقاشی. با این درک از فرم چگونه می شود خود را “فرمالیست” نامید که فرمالیست بودن هم فضیلتی نیست. و “از فرم به مضمون رسیدن”؟ بگذریم که فیلمساز و طرفداران ایرانی و فرنگی اش هم فرق موضوع، مضمون و محتوا را نمی دانند. و محتوا را تا حد موضوع و مضمون تنزل می دهند. این فرم است که موضوع و مضمون آن را به محتوا بدل کرده، ارتقا می دهد. فرم بدون محتوا، فرم نیست؛ ماقبل فرم است. فرم رسوب محتوا است. و محتوا، کارکرد فرمال مضمون، مایه و سوژه است. محتوا، در فرم است. محتوا، فرم است. و فرم، محتوا. گویا این دوستان فیلمساز و منتقدان ستایشگر معتقدند با تکنیک بازی به جای بادبادک بازی می شود به هنر رسید و به هنرمند. به هر چیز بی حس و بی جان و بی فرمی که هرچقدر تکنیک زده باشد، نمی گویند هنر؛ و به هر تکنیسینی که هنوز اول کار است نیز هنرمند. هنرمند را زمان و مخاطب در زمان تعیین می کند نه اراده ی شخصی و تعارفات اهل هنر در لحظه. هنر، موجودی زنده است و خودبسنده و حتی خودآیین؛ و بی نیاز به میانجی و واسطه. هنر مدرن نیز چنین است. نباید سعی و قصد کرد که مدرن بود. یا مدرن هستیم یا نیستیم. نباید ترسید که مدرن نبود. مطالبه ی مدرنیت ارزش جدلی دارد و بس. باید جهان خود را برپا کرد اگر جهانی باشد. و در عین حال با سینما نسبت درست و شخصی برقرار کرد. نسبت با زندگی و درگیری شخصی. ترتیب زمانی را رعایت نکردن و به هم ریختن آن، مدرن شدن نیست. با حفظ و رعایت گاه شناسی هم می توان جلو رفت و مدرن تر شد. مدرن بودن یا نبودن، مسأله این نیست؛ نسبت برقرار کردن با خود و با جهان، و با مدیوم، مسأله این است. سینما مدیوم است. وسیله ی بیان است. سینما، نشان دادن و باوراندن آدم های فیلم است به مخاطب؛ آشنا کردن ما با آنهاست. الهام از سینما به جای زندگی ابداً هنر نیست. با گل آلود کردن آب نمی شود ماهی گرفت. نه تماشاگر ماهی است، نه فیلمساز گربه
 

نقد فیلم

نقد فیلم جهان با من برقص

فیلم جهان با من برقص بدشانسی آورد. اولین فیلم سروش صحت از وقتی اکران شده کشور در معرض اتفاقات مهیب قرار گرفته و مردم حال و حوصله‌ی سینما رفتن ندارند. رئیس انجمن سینماداران گفته که در عرض دو هفته‌ی اخیر سینماها ۵۰ درصد افت فروش داشته‌اند که طبیعی است. این وسط اما فیلمی که پتانسیل فروش داشت و حیف شد «جهان با من برقص» بود.
 
راستش از آن فیلم‌هایی نیست که دیدنش را بشود به همه توصیه کرد با این حال در این روزها سوژه‌اش که در حقیقت مرگ است و روابط بین آدم‌ها که حول مرگ شکل می‌گیرد، قابل تامل است.
 
دلیل این که می‌گویم نمی‌شود دیدنش را به همه توصیه کرد به خاطر شیوه‌ی اجرایی سروش صحت در روایتش از مرگ است که به گفته‌ی خودش همیشه جزو دغدغه‌های اصلی‌اش بوده است. مرگ برای ما مفهوم آشنایی است. این روزها که بیشتر از هر وقت دیگری ذهنمان را مشغول کرده است اما برخوردها با مرگ آن چیزی است که تفاوت‌ها را شکل می‌دهد و نگاه کارگردان به مرگ در فیلم «جهان با من برقص» مختص به خودش است.
 
فیلم اسم بامسمایی دارد. جهان هم نام کاراکتر اصلی فیلم است و هم استعاره‌ای از دنیایی که دلمان می‌خواهد به کاممان باشد و به سازمان برقصد و نمی‌رقصد. جهان در شرف مرگ است. جهانی که از شهر کنده و بعد از جدایی از همسرش به دل طبیعت رفته. جهانی که در این سال‌ها با همدم شدن با روستاییان و پرورش گاو و اسب و کشاورزی به نظر می‌رسد که دوباره به زندگی دل داده و به آرامش رسیده که دلش نمی‌خواهد از آن جدا شود. اگر کتاب «تاتار خندان» غلامحسین ساعدی را خوانده باشید کاراکتر جهان کمی یادآور قهرمان آن کتاب است.
 
در «تاتار خندان» دکتر بعد از یک شکست عشقی خودش را به یک روستای دورافتاده در حقیقت تبعید می‌کند. بعد از دل زندگی روزمره و عادی روستاییان به کشف زندگی می‌رسد. جهان که به نظر می‌رسد معنای زندگی را کشف کرده محکوم به مرگ است اما فیلم مرگ را بهانه‌ای قرار می‌دهد تا رفتار آدم‌ها با یکدیگر، عشق و خشم و نفرتشان را در چنین شرایطی به تصویر بکشد و به همین دلیل هم به نظرم با این که فیلم اجتماعی نیست بیشتر از هر فیلم دیگری به درد حال و روز امروز ما می‌خورد.
 
دوستان جهان به روستا می‌روند تا برای تولدش یک‌بار دیگر دور هم جمع شوند. جمع دوستانه‌ای که به دلایل مختلف خیلی از آن‌ها از هم فاصله گرفته‌اند. دو نفرشان دلخوری عمیق دارند. یکی مهاجرت کرده و از راه دور با آن‌ها گپ می‌زند. بقیه هم پی زندگی خودشان رفته‌اند. مرگ احتمالا تنها چیزی است که می‌تواند آن‌ها را دور هم جمع کند.
 
اما واقعیت این است که حتی مرگ هم نمی‌تواند برخی تفاوت‌ها و کینه‌ها را از میان بردارد.
 
البته که سروش صحت سال گذشته ساخت فیلم «جهان با من برقص» را کلید زده و گرچه فیلم الان می‌تواند به شیوه‌ای استعاری و کنایی بازتاب زندگی ما باشد اما چیزی که در مورد فیلم به نظرم تحسین‌برانگیز می‌آید این است که سروش صحت در اولین تجربه‌ی سینمایی‌اش سراغ ساخت فیلم اجتماعی نرفته بلکه یک فیلم کاملا شخصی ساخته است. تجربه نشان می‌دهد که فیلمسازان برای فیلم اولشان معمولا دست به ریسک نمی‌زنند. سراغ سوژه‌های آشنا برای مخاطب می‌روند که خب بیشتر ملودرام‌های اجتماعی است. این سال‌ها معدود کسانی بوده‌اند که اولین فیلمشان تجربه‌ای متفاوت بوده است. محمدحسین مهدویان در «ایستاده در غبار» یا صفی یزدانیان در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» جزو کسانی هستند که در سال‌های اخیر اولین فیلمی که ساخته‌اند یک اثر سینمایی با استانداردهای سینمایی اما متفاوت با روند رایج فیلم‌ها بوده است.
 
از میان این دو نفر فیلم صفی یزدانیان خاص‌تر بود. «در دیای تو ساعت چند است؟» هیچ ربطی به زمان و مکانی که در آن ساخته شده بود نداشت. هر چند عشق خالصانه به شهر رشت فیلم را صاحب جغرافیا کرده بود اما رشتی که یزدانیان در فیلمش به تصویر کشید شهری بود که او شناخته بود. از یک تجربه‌ی شخصی برمی‌آمد. می‌توانم بگویم «جهان با من برقص» به لحاظ ایده‌ی فیلمسازی به فیلم صفی یزدانیان نزدیک است.
 
روستایی که به تصویر کشیده می‌شود شبیه روستاهایی که می‌شناسیم نیست. قطعا نقش سینا کرمانی‌زاده را در به تصویر کشیدن قاب‌های خوش آب و رنگ فیلم «جهان با من برقص» نباید نادیده گرفت. جهانی که سروش صحت خلق کرده و از آن به عنوان جهان شخصی‌اش یاد می‌کنیم به کمک رنگ و نور و فیلمبرداری کرمانی‌زاده روی پرده تصویر شده است.
 
از نکته‌های مثبت فیلم می‌شود به گروه بازیگرانش اشاره کرد. به جز سیاوش چراغی‌پور که به نظر می‌رسد کمی در شیرین‌کاری زیاده‌روی می‌کند بقیه‌ی گروه بازیگران فیلم به گرمای آن اضافه می‌کنند. جواد عزتی در نقش رفیق عصبی و زخم‌خورده مثل همیشه درخشان است. پژمان جمشیدی این جا به اندازه بامزه است. رامین صدیقی، مردی که سال‌هاست با نشر هرمس موسیقی را در ایران زنده نگهداشته، در اولین حضورش جلوی دوربین گرما و معصومیت دارد و خود علی مصفا یادآور نقشی است که در فیلم «آسمان محبوب» داریوش مهرجویی داشت. بازی‌هایشان خوب به هم چفت شده و لحظات گرم و بامزه‌ای را رقم می‌زنند.
 
اما مشکل از همین جا شروع می‌شود که این گرما و بامزگی کافی نیست. لحن فیلم یکنواخت است و قرار هم نیست که از جایی به جای دیگر برسد و به همین دلیل نیاز به شاه سکانس‌هایی داشت که در حال حاضر فیلم فاقد آن است. نیاز به دیالوگ‌ها و ترانه‌ها و موسیقی داشت که به فیلم حس و حال بیشتری بدهد. جوی نیاز دارد که از چنین سکانس‌هایی ناشی شود.
 
در حال حاضر انگار شوخی‌ها و سکانس‌های بانمک فیلم زیادی برنامه‌ریزی شده هستند. جادوی لحظه در آن‌ها جاری نیست. برای اولین فیلم البته منطقی است که کارگردان دلش بخواهد همه چیز روی برنامه ریزی دقیق پیش برود اما همین باعث که «جهان با من برقص» از یک حد مشخصی فراتر نرود. کارکردش در حد همان دقایقی است که در سینما هستید. موقع دیدنش خوش می‌گذرد اما به جز قاب‌هایی مثل آن قاب شام آخر حتی با وجود ایده‌های خوبی مثل گروه موسیقی که در ذهن جهان حضور دارند، چیزی در ذهن تماشاگر باقی نمی‌ماند.
 
با وجود کم و کسری‌هایش فیلم را دوست دارم و اثر قابل تاملی است چون فیلمساز جهان خودش را ساخته است. در روزگاری که فیلمسازان ما دائم دوربینشان روی مصائب اجتماعی می‌چرخد این تنوع جالبی است.
 
شناسنامه‌ی فیلم جهان با من برقص
نویسنده: سروش صحت
کارگردان: سروش صحت
تهیه‌کننده: محمدرضا تخت‌کشیان
بازیگران: علی مصفا، جواد عزتی، هانیه توسلی، رامین صدیقی، سیاوش چراغی‌پور، پژمان جمشیدی، کاظم سیاحی، مهراب قاسم‌خانی
تاریخ اکران: ۱۳۹۸/۱۰/۱۱
مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۶ دقیقه
امتیاز فیلم: ۳ از ۵
جهان با من برقص اولین اثر سروش صحت، کمدی قابل احترامی است که علاوه‌بر ترسیم جهانی ساده و زیبا، حال شما را خوب می‌کند؛ با نقد این فیلم در زومجی همراه ما باشید.
 
 
گاهی فیلم‌هایِ سینمایی همچون بسیاری از نوشیدنی‌ها و خوراکی‌ها برایِ لذت‌بخش‌تر شدن، حال و هوایِ خاصِ خود را می‌طلبند. انگار به خودت اجازه می‌دهی حسِ خوبی داشته باشی، حسی مثل لمسِ تنه درختی نمناک در جنگل، گوش‌ سپردن به صدایِ باران در تاریکیِ اتاق، درد و دل کردن با یک گاو در طویله یا پا راه رفتن رویِ دشت و صحرا و کلی لحظات دیگری که یافتنِ آرامش و معنایِ زندگی در آن ساده و راحت است، انگار در زندگی هرچه کمتر به چیزی نیازمند باشی، احساسِ بهتری خواهی داشت؛ تماشایِ فیلم «جهان با من برقص» به زیبایی و سادگیِ همین احساس‌ها و یافتن‌هاست؛ فیلمی که تماشایش، حالتان را خوب می‌کند. در اوضاعی که حال سینما اصلا خوب نیست، دیدن فیلمِ خوب و حالِ خوب غنیمت است. 
 
dance with me
 
فیلمِ «جهان با من برقص» به سبکِ پارودی و یک کمدی شریف است؛ واریته‌ای در نقیضه‌ی مرگ و حدیثِ نفسی از زندگی
فیلم درباره‌ی مردِ میانسالی است که دور از شهر و در طبیعتِ بِکرِ شمال با دخترش تنها زندگی می‌کند، اما بیمار است و مرگ او نزدیک. دوستانِ او به بهانه‌ی تولدش دورِهَم جمع می‌شوند تا شمعِ آخرین تولدِ او را فوت کنند و کنارش باشند، موقعیتی که باعث می‌شود این آدم‌ها بیشتر درباره‌ی خودشان و آدم‌هایِ اطرافشان، تامل و تعمق کنند و دَم را بیشتر غنیمت شمرند؛ فیلم سبکی پارودی (نظیرهٔ طنزآمیز) و کمدی‌ای شریف است، واریته‌ای در نقیضه‌ی مرگ و حدیثِ نفسی از زندگیست؛ افتتاحیه فیلم با ترسیمِ جهانِ ذهنیِ جهانگیر (علی مصفا) شروع می‌شود؛ اتمسفری سورئال که در آن گروه موسیقی در جنگل، سمفونیِ مرگ می‌نوازند، افتتاحیه‌ای جدی با تصاویری سرد و ابزورد (عبث و ناگویا) که با ورود مهمانان این فضا شکسته می‌شود؛ فضایی که گاهی طنز گاهی جدی، گاهی تلخ گاهی شوخی، می‌شود و این لحن/پارادوکس تا انتهایِ فیلم به درستی تکرار و بیانگرِ فضای جدی/شوخی فیلم است. ما شاهدِ تنهاییِ پر هیاهویِ شخصیت جهان هستیم.
 
جهان (شخصیت اصلی)، همنشینی‌ای از سر تنهایی با طبیعت و گیاهان و حیوانات دارد، مخصوصا با گاوش که مثل خودِ جهان بیمار و رو به مرگ است. قرینِ همدردی بین جهان/گاو، قرابتی مضمونی در سرنوشت غیر قابل انکار مرگ است. در قاموسِ جهان، عینیت (تنهایی) و (نقص توجه) مهم‌ترین عناصر قابل اتکا است، اصولا وقتی در وضعیتی که کسی نیست متوجه تو باشد و به تو توجه کند تو تنهایی، حالا هرچه قدر می‌خواهد دورت شلوغ باشد اما تو در جهانِ خودت هستی، در جهانِ خودت گیر کردی و مثل جهان-گیر تنهایی درجهان، گیری؛ شخصیت جهان، به‌نوعی شخصیت اسکیزوتایپال خیال‌پرداز است. تخیل‌های عجیب و غریب دارد، در خیال و در ابرها دنبال شکل‌ می‌گردد، مسائل بی ارزش زندگی امروزی را رها کرده و زیبایی‌های زندگی را در سادگی جویاست. با چهارپایان درد و دل می‌کند و انتظار شنیدن پاسخ از آن‌ها را دارد. درواقع جهان در دو وجه عینی و ذهنی خود زندگی می‌کند؛ وجه عینی که فیلمساز با ساختار واقع گرا از زندگی نشانمان می‌دهد و وجه ذهنی که کارگردان با لمحه‌ای گذرا به اِلِمان‌های سورئال می‌زند، مانند تصویر مینی‌بوس قرمز در مسیر زیبای زندگی و راندن به سوی مرگی توقف ناپذیر یا موسیقی ذهنی (جهان) که به‌صورت فراواقعی و مکرر در فیلم با تصاویر ارکستری در میان جنگل و درختان، نمایان می‌شود. صدایی تصویری با اتمسفری عجیب و بکر که از ذهن سیال جهان به مخاطب منتقل می‌شود؛ مواجهه رئالیسم جادویی در بطن اتفاقات واقعی، الگوی فرمی است که برای زندگی هر انسان می‌توان متصور بود. آدم‌ها هم در جهانِ واقعی و بیرونی زندگی می‌کنند و هم به‌طور موازی در جهان ذهنی خود تجربه‌ای بیش از واقعیت را می‌گذرانند. در حقیقت همین شهودِ متناقض/مترادف است که کلیت انسان را شامل می‌شود.
 
جهان با من برقص
 
کاراکتر جهان با بازی علی مصفا که در شخصیت خودش روشنفکری و تلخیِ خاصی دارد، انتخاب درستی است؛ چرا که این تلخی دربرابر موقعیت‌های طنز تلطیف می‌شود و ترکیبی صحیح را شکل می‌دهد. فیلمساز علاوه‌بر شوخی با مرگ با موقعیتِ جهان هم، سَرِ شوخی دارد. فکر کنید کسی دارد می‌میرد که از سایر زندگیش سالم‌تر است و از فضای آلوده شهری و اضطراب و استرس و چالش‌های زندگی مدرن به دور است. شاید جهان به‌عنوان شخصیت اصلی که قرار است مرگش سر برسد، اگر انفعال و کنش بیشتری داشت، فیلمنامه منسجمتر و واحدی را شاهد بودیم و از طرفی دیگر، همین تمرکز زدایی ازشخصیت اصلی است که ما را با قصه‌های دیگر شخصیت‌ها همراهی می‌کند؛ شخصیت‌هایی که به درستی انتخاب شده‌اند و شیمی روابط آن‌ها به حد کافی پرداخت شده و تقابل آن‌ها با یکدیگر و جنگ و دعواهایشان در طول داستان باورپذیر درآمده است. آشتی‌ها، عشق‌ها و پیوندهایی که به سبب همین دورهمی بين اين آدم‌ها و حتی بين انسان و طبيعت و حيوانات شكل می‌گیرد و لذت زندگی در همین ناهمگونی جمعی میان آدم‌هاست که با همه تفاوت‌هایشان می‌توانند دوست باشند و دیگر تنها نباشند. شاید تنهایی امری ضروری است یا شاید ایستادگی تنهایی بیاورد اما شما دربرابر هر امری بخواهید بایستید به‌ناچار تنها خواهید ماند؛ حتی اگر آن امر مرگ باشد. این‌گونه است که کنش‌های جمعی شما در مقابل هر ایستادگی، دیگر منجر به‌تنهایی نخواهد شد؛ پنداره‌ای که فیلم روی آن قدم می‌زند.
 
ارجاع به فیلمِ Blow-Up (آگراندیسمان) آنتونیونی در سکانس طویله که پژمان جمشیدی با توپ فرضی بازی می‌کند و دیگر سکانس هایی برگرفته از فضای مضمونی فیلمهای آنجلوپلوس تا رنگ بندی و سردی نماهایی شبیه نماهای زویاگنتسیف، نشان از سینه فیل بودن صحت دارد
سروش صحت در مقام فیلمنامه‌نویس و کارگردان این اثر سعی در توجه به همه شخصیت‌ها دارد؛ از شخصیت حمید با بازی (سیاوش چراغی‌پور) که مردی پولدار و سرخوش نشان می‌دهد اما نگاهش به ازدواج و زندگی قابل تامل است، تا زن حمید با بازی (هانیه توسلی) معرفی شخصیتی است که علاوه‌بر انتخاب و معیارِ مادی‌اش، با آرایش و نوع لباس پوشیدنِ متفاوتش، صداقت، رک بودن و رفتارهایِ جلب کننده‌اش، تنها کسی است که واقعیتِ مرگِ جهان را باور دارد. اینکه این موضوع را بروز می‌دهد که سال بعد جهان در جمعشان نیست و این را با گرفتنِ عکسی از او و اشتراک در اینستاگرام هنگامِ مرگِ جهان، نشان می‌دهد؛ او با اینکه از درونمایه خود آگاه است، از کنایه‌های بقیه چیزی به دل نمی‌گیرد و معتقد است در زندگی باید کینه و کدورت را از بین برد تا خوشبخت بود؛ خوشبختی که با پول و مادیات صرفا به دست نمی‌آید. در حقیقت خوشبختی چیزی نیست که قابل تملک باشد؛ خوشبختی کیفیتِ تفکر ما، حالتِ روحی ما و وابسته به جهانِ درون ما است. مکانسیمِ واحدِ پیرنگ‌های فرعی، وابسته به کنش و واکنش متفاوت شخصیت‌ها نسبت به مرگِ جهان است. مرگی که همه را دورِهَم جمع کرده است؛ حتی دوستانی که نمی‌خواهند به‌خاطر مشکلاتشان همدیگر را ببینند؛ مثل فرخ (رامین صدیقی) و احسان (جواد عزتی) و زنی که قبلا همسر احسان بوده اما بعد از طلاق، با فرخ، دوست احسان ازدواج کرده است. مثلث عشقی و نافرجامی که قصه‌اش به‌نوعی ارجاع به کتاب (با آخرین نفس‌هایم) اثر بونوئل، فیلمساز سورئال دارد؛ کتابی که توجه زیادی به اخلاق گرایی در آن مشهود است و روابط میان انسان‌ها، مهربانی، آشتی و دوستی برایش اولویت دارد. داستان کتاب درباره مثلث رابطه گالا دالی، پل الوار و سالوادور دالی است. (گالا ) نقاشِ زنِ معروف، با (پل الوار) شاعرِ مشهور ِفرانسوی در پاریس ازدواج می‌کند اما بعد از مدتی در اسپانیا گالا از الوار جدا شده و با (سالوادور دالی) ازدواج می‌کند؛ در جایی این سه نفر به هم برمی‌خورند و بونوئل این مثلث رابطه و چالش و دعوایی را که بین آن‌ها شکل می‌گیرد در کتابش نقل می‌کند و نمونه چنین قصه‌ای را در فیلم «جهان با من برقص» به خوبی می‌بینیم. این ارجاع و همچنین ارجاع به فیلم آگراندیسمان آنتونیونی در سکانس طویله که پژمان جمشیدی با توپ فرضی بازی می‌کند و دیگر سکانس‌های برگرفته از فضای مضمونی فیلم‌های آنجلوپلوس تا سردی ورنگ‌بندی نماهایی شبیه نماهای زویاگنتسیف، نشان از سینه فیل بودن سروش صحت دارد. کارگردانی که علاوه‌بر کنکاش در ادبیات و الهام از نقاشی شام آخر داوینچی در یکی از زیباترین سکانس‌های فیلم، علاقه‌ی خود به سینما را با وام گرفتن از فیلم‌های شاخصی که تماشا کرده است به نمایش می‌گذارد.
 
 
 
فیلم علاوه‌بر رویکردِ امیدوارانه‌اش نسبت به زندگی، در پرداختِ لحنِ کمدی نیز موفق است. طنزی که در تناقض با کمدیِ‌های اپیدمی شده در این سال‌هایِ سینما به پاکی خلق می‌شود. کمدی که سروش صحت معرفی می‌کند، در آنِ واحد هم می‌خنداند و هم مداقه‌ای را در بابِ ظرفیت‌های خنده پیشنهاد می‌کند. شوخی‌هایی تمیز و در عین حال لطیف و به جا، کمدی سیاهی شیرین، در تلخی حادثه، گروتسکی که هم شما را به فکر وامی‌دارد هم شما را سرخوش می‌کند. مسرتی ژرف نه سطحی و سیر و سلوکی شخصی در سخره مرگ. به درستی که مرگ هرچه که باشد، یک روز تمام می‌شود. این زندگی است که ادامه دارد و اینکه این تو را خوشحال می‌کند یا نه، به تو بستگی دارد. پیامی که فیلم در بینامتنِ خود به ما می‌گوید، این است که دنیا می‌تواند بی ارزش‌تر از آن باشد که بخواهیم کینه ورز بمانیم؛ زندگی آب تنی کردن در حوضچه‌ی اکنون است. کاش زودتر از موعد خودمان را به هیچ تقدیری نسپریم و کاش زودتر از به خاک سپرده شدن، نمیریم! کاش دوستی را فدای احساسات و قضاوت‌های زود هنگام خود نکنیم؛ درواقع یکی از کلیدواژه‌های فیلم بر کلمه دوستی سوار شده است؛ رو‌به‌رو شدن با ارزش‌هایی مانند «دوستی» در زندگی که چه اندازه می‌تواند انسان را حتی در لحظات رو به مرگ خوشحال نگاه دارد. دوستانی که از هم دلخورند اما تهش با هم رفیقند.
 
فیلم شامل خرده روایت‌ها و پیرنگ‌هایی است که شاید به زعم بعضی‌ها، بود و نبودشان در فیلم فرقی نکند و در جهت پیشبرد داستان نباشد اما از نگاهِ نگارنده، زندگی همین خرده روایت‌ها و داستان‌هایی است که پر از حادثه‌ها، حرف‌ها و لحظاتی است که مهم بودنشان مهم نیست، بلکه زمان می‌خواهد تا نقش آن اتفاق معلوم شود. تا قطره اشکی شود یا لبخند تلخی، دلهره‌ی نابی شود یا دلتنگیِ محضی، این مفهوم و معنی لحظات ثبت شده در نوستالژی ما انسان‌ها است. گاهی یک اتفاق ساده و بی‌معنی برایمان تبدیل به لحظه‌ای درخشان یا خاطره‌ای ارزشمند می‌شود. گاهی هم بزرگ‌ترین حادثه‌ها در زندگی می‌گذرند و فراموش می‌شوند؛ ما نمی‌توانیم انتخاب کنیم که چه بر سرمان می‌آید. وقتی حادثه پیش می‌آید، به‌عنوان مثال در سکانسی از فیلم، جهان تصمیم به خودکشی با طنابِ دار می‌گیرد اما به‌جای اینکه او مرگ را انتخاب کند و زودتر از نوبت مرگش سر برسد، مرگ، یقه‌ی پدرِ پسرِ مورد علاقه‌ی دختر جهان را می‌گیرد. درواقع انتخاب مرگ یک نوع ناامیدی است که محکوم به شکست است؛ چرا که از ابتدا فیلم در تناقض با مرگ و تلخی و در وصفِ زندگی و شور است. در وصفِ حال و لحظه؛ به قولِ خیام: گر یک نفست از زندگانی گذرد/مگذار که جز به شادمانی گذرد.
 
همه این زیبایی‌ها و نشانه‌ها و پاکی‌ها دال بر زنده بودنِ زندگی است و این اِلِمان‌ها سوار بر زیرمتنِ فیلم، مرگ را به مبارزه می‌طلبند و سایه سنگین و شومِ مرگ را محو می‌کنند، آدم‌ها را آشتی می‌دهد و ارتباطاتشان را سرخوشانه‌تر می‌کند
یکی از نکاتِ برجسته دیگرِ این فیلم، گزینش لوکیشن و جغرافیای صحیح و مبتنی بر فرم/محتوای فیلم است. طبیعتی آرامش بخش منطبق بر اتمسفر فیلم و تاثیر گذار در ارتباط میانِ انسان و طبیعت و حیوانات، فضای زیبایِ خانه و محیطی سرسبز؛ جاده‌های زیبا و دریا و ساحل، درختان، جاده و جنگل‌های خوش منظر که همه این زیبایی‌ها و نشانه‌ها و پاکی‌ها دال بر زنده بودنِ زندگی است و این اِلِمان‌ها سوار بر زیرمتنِ فیلم، مرگ را به مبارزه می‌طلبند و سایه‌ی سنگین و شومِ مرگ را محو می‌کنند. آدم‌ها را آشتی می‌دهند و ارتباطاتشان را سرخوشانه‌تر می‌کنند. زیبایی که با جهانگیرِ تنها، همدم و همراه است. زیبایی و تنهایی در جهان، طوری در هم آمیخته‌اند که می‌توان گفت: این زیباییِ چشم‌نواز، این تنهاییِ با شکوه، محصول یک انتخابِ خردمندانه است. زندگی به غایت در سادگیِ خود زیباست و درگیر کردنِ خود با آلاینده‌های مدرن امروزی و ایجاد کینه و دشمنی در دل، تنها از ارزشِ آن می‌کاهد و می‌شود طورِ دیگری به زندگی نگاه کرد. می‌شود زندگی را مانندِ پایانِ سرخوشانه‌ی فیلم، در قالِبِ همین لحظه‌های خوشِ گذرا دید، در بلندی‌هایِ رهایی، فارغ از هر چیز، در شور موسیقی و رقص که بی‌اختیار من را یادِ این شعر از هوشنگ ابتهاج می‌اندازد:
 
گرچه با رقص و ناز در چمن است
 
سرنوشت درخت سوختن است
«جهان با من برقص» نخستین فیلم بلند سینمایی سروش صحت است که پیش ­تر تجربه­ ی ساخت چند سریال موفق را در تلویزیون داشته است.
فیلم او اثری حرفه­ای، لطیف و در عین حال متفکرانه است با شخصیت­هایی که به خوبی می­شناسیمشان. «جهان با من برقص» فیلمی­ست که با لحنی طنز به یکی از تلخ­ترین حقیقت­های زندگیِ بشر یعنی مرگ می­پردازد. صحت، که خود فیلمنامه­ی فیلمش را نوشته است، به درستی از نشانه­ها و اسلوب­های ژانری در جهت دستیابی به واقعه­ای مهلک استفاده می­کند؛ واقعه­ای که آدم­های قصه با شوخی­ها، نمک­پرانی­ها و بعضاً دعواها و بگومگوهایشان آن را به­شدت باورپذیر و تلطیف­شده می­کنند. سروش صحت ضمن آن­که می­کوشد فضای کار خود را کاملاً رئالیستی از آب درآورد وجوه سوررئالی را نیز در بطن کارش قرار می­دهد تا به موازات رخدادهای کاملاً واقع­گرایانه­ی داستان، بر بُعد ماورایی و غیرمادی آن نیز تسلط داشته باشد. موسیقی ذهنی جهان(با بازی خوب علی مصفا) و آن مینی­بوس قرمز در حال گذر به ظرافت بر نشانه­هایی دلالت می­ورزند که فیلمساز از بیان مستقیم آن­ها اجتناب کرده است؛ مفاهیمی که در لایه­های زیرین متن کار قابل خوانش­اند.
سروش صحت در «جهان با من برقص» ثابت می­کند که مهارت بسیاری در روایت­پردازی دارد و درام را بی­نقص و بی­سکته جلو می­برد. او از هیچ­یک از شخصیت­هایش غافل نمی­شود و به میزان مساوی به همه­شان توجه نشان می­دهد و روابطشان را با یکدیگر موشکافانه بررسی می­کند و تفاوت «جهان .» با دیگر نمونه­های مشابه آن شاید همین باشد که فیلمساز تمرکز خود را به­صورت همه­جانبه بر شخصیت اصلیِ درحال احتضارش نشانه نرفته و گاه با برجسته ساختن دیگر شخصیت­های فیلم و ارجحیت یافتن آن­ها بر شخصیت اصلی علاوه بر تکامل شخصیت اصلی به وسیله­ی اطرافیانش، سایه­ی سنگین مرگ بر کل فضای قصه را نیز کم­رنگ و بی­اهمیت می­کند و بر وم جدی نگرفتن مرگ تأکید می­ورزد.
«جهان با من برقص» حاصل مجموعه­ی درستی از انتخاب­هاست که به خلق فیلمی شسته­رفته و قابل­اعتنا منجر شده است.
 

نقد فیلم

نقد فیلم متری شیش و نیم

فیلم «متری شیش و نیم» دومین ساخته سعید روستایی، با بازی پیمان معادی و نوید محمدزاده این روز‌ها در حال اکران است. در این مطلب نگاهی به این فیلم داشته‌ایم. همراه زومجی باشید.
 
 
پس از موفقیت فیلم ابد و یک روز، چه در جشنواره فجر و چه در فروش گیشه، نام سعید روستایی به‌عنوان یک کارگردان فیلم اولی که توانست در ژانری غیر از کمدی، فیلمی بسازد که بتواند با عموم مردم ارتباط برقرار کند، بر سر زبان‌ها افتاد. آن هم در برهه‌ای که فیلم‌های کمدی حرف اول را در فروش گیشه می‌زدند. با پشتوانه موفقیت فیلم ابد و یک روز، این روز‌ها هر مخاطبی کنجکاو است که به تماشای ساخته جدید او نیز بنشیند. اما خب شاید سؤال برایمان ایجاد شود که چرا فیلم‌های او اینقدر مورد استقبال قرار گرفته‌اند؟
 
در این مطلب سعی داریم با نگاه به هر دو فیلم روستایی، به بررسی عواملی که منجر به موفقیت او در جذب مخاطب شده است بپردازیم و همچنین با تمرکز بر فیلمنامه دو اثر، به درک خوبی از تمهیداتی که روستایی برای پیشبرد قصه، چه موفق و چه ناموفق، به کار می‌گیرد برسیم. به آن دسته از مخاطبانی که فیلم را ندیده‌اند حتما توصیه می‌شود به تماشای آن بنشینند چرا که فارغ از ایراداتش، فیلمیست که تکان دهنده شروع می‌شود و تقریبا به مدت دو سوم از زمانش شما را درگیر قصه خود می‌کند اما متاسفانه در یک سوم پایانی، مسیری کاملا شعاری و پند دهنده را پیش می‌گیرد که کاملا می‌تواند توی ذوق مخاطب بزند. همچنین در مجموع می‌توان این فیلم را از ابد و یک روز نیز بهتر ارزیابی کرد و مسیری صعودی را برای روستایی در نظر گرفت. برای ادامه دادن مطلب بهتر است که هر دو فیلم روستایی را تماشا کرده باشید.
 
ادامه مطلب برای کسانیست که فیلم «متری شیش و نیم» و «ابد و یک روز» را تماشا کرده باشند
 
 
 
روستایی تلاش بسیاری کرده است که شخصیت پلیس را خاکستری جلوه دهد و باید گفت تا حد خوبی هم موفق بوده است
 
ناصر خاکزاد دنباله همان محسن ابد و یک روز است که حال برای انتقام از تمام کمبود‌های زندگی‌اش آنقدر در تولید و فروش شیشه پیش رفته که به راس هرم رسیده است. روستایی یکی از رویکرد‌هایش به تصویر کشیدن زندگی خانواده‌‌ها و آدم‌هاییست که کمتر مخاطبی شاید از نزدیک روند زندگی آن‌ها را دیده باشد. این مسئله به خودی خود برای مخاطب تکان دهنده و تازه است و شاید بیراه نباشد که بگوییم یکی از عوامل جذابیت فیلم‌های او همین است. در ابد و یک روز زندگی یک خرده‌فروش را به تصویر کشیده بود و حال در متری شیش و نیم دنباله این سلسله را می‌گیرد و حلقه را تنگ‌تر می‌کند تا به نمایش زندگی یک عمده فروش برسد. حال از سوی دیگر روستایی در این فیلم، پلیس را هم به‌عنوان ارگانی که قرار است این سلسله را کنترل کند وارد فضای فیلمش کرده است. پلیسی که سرپرستی آن را صمد (با بازی پیمان معادی) شخصیتی دارای چارچوب و تعهد کاری و همچنین خشن به عهده دارد. روستایی تلاش بسیاری کرده است که شخصیت پلیس را خاکستری جلوه دهد و باید گفت تا حد خوبی هم موفق بوده است. اما یکی از کمبود‌هایی که ممکن است به چشم بیاید این است که جز در روابط کاری‌ این پلیس، جزییات بیشتری از روابطش با خانواده، با وجود اینکه مدام به آن در طول فیلم اشاره می‌شود، نشان نمی‌دهد که می‌توانست به درک بیشتر ابعاد این شخصیت کمک کند.
 
درواقع اگر نگاهی به کاراکتر‌های دو فیلم روستایی بیاندازیم، او همواره تلاش داشته است که شخصیت‌هایی خاکستری خلق کند اما باید گفت که در این فیلم به نسبت موفق‌تر از ابد و یک روز عمل کرده است. در فیلم ابد و یک روز، مرتضی به‌عنوان برادر بزرگ خانواده، ویژگی‌های شخصیتی‌اش غالبا منفی است و اگر هم تلاشی مثلا برای گیر نیفتادن برادرش می‌کند، در دیالوگی که خودش می‌گوید بیشتر برای به دردسر نیفتادن خودش است. همچنین در انتهای فیلم نیز تمام اقدام‌هایش از نیت‌هایی غیر انسانی سرچشمه می‌گیرند. او خواهرش سمیه را نه برای سر و سامان دادن بلکه برای پول به افغانی‌ها وا گذار می‌کند و همچنین برادرش محسن را مخفیانه به کمپ لو می‌دهد تا مانع تصمیماتی که گرفته است نشود. این عوامل درکنار هم منجر می‌شود که او را سیاه ببینیم تا خاکستری. از طرف دیگر شخصیت سمیه در موضع گیری‌هایش بسیار بلاتکلیف نشان می‌دهد. دقیقا مشخص نیست او از زندگی چه می‌خواهد و برای تن دادن به ازدواج چه موضعی می‌گیرد. این بلاتکلیفی سمیه را در صحنه پایانی فیلم به‌طور بارزی شاهد هستیم. او درحالی‌که انتخابش را کرده است و با خانواده افغانی همراه می‌شود، به طرزی نمایشی و اتفاقی برادر کوچکترش یعنی نوید را در خیابان می‌بیند و از تصمیم خود منصرف می‌شود. چنین تغییر موضعی آن هم اینقدر سریع منجر می‌شود که با یک شخصیت بالغ و صاحب اراده رو‌به‌رو نباشیم. شاید کاراکتر جالب و خاکستری در آن فیلم مادر محسن (با بازی شیرین یزدانبخش) باشد که ‌های معصوم و مهربان کلیشه‌ای که قبلا در بسیاری از فیلم‌ها دیده بودیم متفاوت است. او برای محسن مقداری شیشه قایم کرده است که بی پول نماند! شخصیت محسن نیز برخلاف اعتیادی که دارد نشان می‌دهد که کاملا روی خانواده‌اش حساس است و در تقابل با برادرش مرتضی، برای مخاطب دوست داشتنی‌تر می‌شود اما شخصیتش ابعاد زیادی ندارد.
 
 
 
به‌نوعی بارز‌ترین توانایی سعید روستایی، شناخت خوب او از طراحی روند صحنه‌ها در نگارش فیلمنامه است
 
در فیلم متری شیش و نیم همان‌طور که اشاره شد، روستایی سعی کرده است که دو شخصیت اصلی‌اش را خاکستری و همچنین باهوش طراحی کند و تقریبا هم در پرداخت پلیس موفق بوده است. به‌گونه‌ای که پلیسی را به ما نشان می‌دهد که شبیه پلیس‌هایی که درسینمای ایران دیده‌ایم از همان ابتدا پاک و منزه و یک بعدی نیست. درواقع تلاش او برای خلق شخصیت‌های خاکستری از دیگر عوامل موفقیت فیلمش است. اما باید گفت که در پرداخت شخصیت ناصر خاکزاد دچار ایراداتی می‌شود. فیلمساز اگرچه ناصر را یک خلافکار سنگین در تجارت شیشه معرفی می‌کند اما در پایان سعی دارد با نشان دادن انگیز‌ه‌های او از این امر، ناصر را هم خاکستری جلوه دهد. مشکلی که در اینجا پیش می‌آید این است که اولا این کار را بسیار دیر انجام می‌دهد و حرف‌های او آنقدر جنبه شعاری پیدا می‌کنند که نمی‌توانیم آن را جزو شخصیت پردازی او بدانیم. دوم اینکه آنقدر بار گناه او سنگین است که عملا انتظار عجیبی است که بخواهیم با او همذات پنداری کنیم (مثل این می‌ماند که در فیلم ابد و یک روز نیز بخواهیم با مرتضی به خاطر اقدام‌هایش همذات پنداری کنیم). وقتی در تمام مسیر فیلم بر آدم‌های قربانی زیادی تاکید می‌شود که هرکدام به‌نوعی به تجارت ناصر مربوط می‌شوند، عملا تکلیف ما با این شخصیت مشخص است و در گناهکار بودن او تردیدی نداریم. اما روستایی سعی دارد در دل دیالوگ‌های ناصر، به طرز کاملا صریح و توی ذوق زننده‌ای به اختلاف طبقاتی و فقری که به شکل یک عقده درآمده است و هر لحظه می‌تواند ناصر خاکزاد دیگری به وجود بیاورد تاکید کند.
 
مشکل آنجا است که انتظار نداریم از فیلمی که اینقدر خوب شروع می‌شود و در دل صحنه‌های روند دارش، ضمن اینکه ما را کاملا درگیر قصه می‌کند، معناهایش را هم در لایه‌های زیرین به ما می‌گوید، در سی دقیقه پایانی اینقدر صریح و خطابه‌ای شود. به‌عنوان مثال بیایید شروع فیلم را با هم مرور کنیم.
 
متری شیش و نیم
 
در شروع فیلم پلیس وارد خانه‌ یکی از خرده‌فروش‌ها می‌شود. هربار پس از باز کردن یک در، به دری دیگر می‌رسد. در همین لحظه نه چهره فرد خرده‌فروش بلکه سایه او را می‌بیند. در یک سکانس استاندارد تعقیب و گریز، آن فرد خرده‌فروش در دل یک گودال می‌افتد و رویش را با خاک می‌پوشانند. این صحنه، ضمن اینکه تکان دهنده است و در همان شروع مخاطب را به صندلی می‌چسباند و او را ترغیب به تماشای ادامه فیلم می‌کند، سلسله وار بودن روند یافتن این راس هرم را با شکاندن هرکدام از درها یادآور می‌شود. همچنین از همان ابتدا این خرده‌فروشِ ابتدای فیلم (و امثال او) را کاملا یک قربانی معرفی می‌کند که گویی اصلا وجودش برای هیچ کس اهمیتی ندارد و صرفا می‌خواهند از او به حلقه بعدی برسند. مانند تمام افرادی که در ادامه مورد بازجویی قرار می‌گیرند تا صرفا حلقه بعدی را لو دهند. این روند سلسله وار را، هم در برخی پلان‌ها همچون پلانی که گفته شد به‌صورت کرد تصویری می‌بینیم و هم آنقدر در ناخودآگاهِ صمد نقش بسته است که مدام در دیالوگ‌هایش هنگام بازجویی شنیده می‌شود. در بازجویی‌ها برای تهدید، مدام از ربط دادن‌ آدم‌های این هرم به یکدیگر حرف می‌زند و این باعث شده است که تاثیرات شغل او را در رفتارش هم ببینیم. همچنین در لایه‌ای پینهان این تاکید‌ها گویی استعاره‌ایست از هر سلسله‌ فسادی که در کشور وجود دارد و افراد زیادی از خرده تا راس این سلسله را شکل می‌دهند و مسیر ریشه یابی هرکدام، مسیری شبیه به همین است. هزاران قربانی را باید مورد بازجویی قرار داد تا به راس آن رسید.
 
اما در روند فیلمنامه، این سبک بازجویی به تکرار می‌افتد و برایمان آنگونه که باید باورپذیر نمی‌شود. ما از ابتدا از ناصر خاکزاد باتوجه‌به دیالوگ‌هایی که می‌شنویم، تصور یک آدم باهوش و بسیار با نفوذ را داریم که باتوجه‌به اینکه چند سال است که او را دستگیر نکرده‌اند، انتظار نمی‌رود که به‌راحتی گیر بیفتد. اما اتفاقی که می‌افتد این است که با چند بازجویی که روند‌هایی شبیه به هم دارند به ناصر خاکزاد می‌رسند. آن وقت مدام این پرسش در ذهن ما شکل می‌گیرد که چگونه با این تهدید‌ها و بازجویی‌ها پیش از این نتوانستند رد ناصر را بزنند. یا اگر هم تاکنون آن همه معتاد را مورد بازجویی قرار نداده بودند، به تکرار افتادن روند بازجویی‌ها انکار ناپذیر است و شگرد خاصی را در گیر انداختن ناصر خاکزاد شاهد نیستیم.
 
 
 
یکی از عوامل تازگی فیلم‌های او برای مخاطب، به تصویر کشیدن زندگی خانواده‌‌ها و آدم‌هایی است که کمتر مخاطبی شاید از نزدیک روند زندگی آن‌ها را دیده باشد
 
فیلم تا میانه که به‌دنبال ناصر خاکزاد هستند کاملا از یک نخ روایی مشخص برخوردار است و ما درگیر روندی هستیم که قرار است به گیر انداختن ناصر ختم شود. وقتی که تقریبا در میانه فیلم، ناصر را در خانه خودش گیر می‌اندازند، سؤال اینجا است که حال باید به‌دنبال چه چیز در فیلم باشیم؟ در تمام مدت به‌دنبال ناصری بودیم که به دست آوردنش به نظر کار راحتی نبود، حال که او را گیر آورده‌اند دیگر مسئله ما چیست؟ کمی بعدتر متوجه می‌شویم که روستایی سعی دارد به ما نشان دهد که گیر انداختن این آدم شاید راه‌حل کافی نباشد و هر لحظه می‌تواند با دادن رشوه از آن‌جا بیرون بزند. امری که به نظر می‌رسد ناصر در طول این مدت بسیار انجام داده است و برای همین گیر افتادنش را خیلی جدی نمی‌گیرد. بنابراین چیزی که ما را در ادامه برای تماشای فیلم ترغیب می‌کند، این است که آیا صمد پیشنهاد رشوه ناصر را می‌پذیرد یا نه. اما این مسئله نیز با ماجراهای فرعی دیگری پیوند می‌خورد و اساسا ما سرنخ قصه اصلی را گم می‌کنیم. مهم‌ترین ماجرایی که به کلی از قصه فیلم جدا است و گویی شروع یک فیلم دیگر است، ماجرای کشته شدن فرزند حمید (همکار پلیس صمد) است. صرف‌نظر از باورپذیری این موضوع که چرا باید شخصی به نام رضا ژاپنی که یک تولید کننده شیشه است، فرزند یک پلیس را به گروگان بگیرد و بعد هم آن را از بین ببرد (که ما از جزییات آن خبر نداریم)، این ماجرا هیچ تاثیری در روند قصه ندارد.
 
به‌عنوان مثال اگر بخواهیم آن را یک داستان فرعی در مسیر فیلمنامه هم در نظر بگیریم، ضمن اینکه می‌تواند به کلی از خط اصلی قصه جدا باشد اما باید تاثیری حداقل در تغییر شخصیت‌ها ایجاد کند. اتفاقی که می‌افتد این است که پس از خودکشی رضا ژاپنی، این ماجرا هم به کلی فراموش می‌شود و دوباره به سراغ کَل کَل صمد و ناصر می‌رویم. این معضل داستان فرعی را روستایی در فیلم ابد و یک روز هم دارد. داستان فرعی خود زنی پسر خواهر مرتضی برای اینکه به اصطلاح (لاتی‌ خود را پر کند) هیچ تاثیری در روند قصه و حتی روند شخصیت پردازی‌ها ندارد و آنقدر از مسیر اصلی فیلم جدا است که می‌توان آن را حذف کرد. برداشت‌هایی از قبیل تقابل آن پسر خواهرِ قوی هیکل از نسل جدید با مرتضی و همچنین پرورش یافتن چنین نسلی در دل این خانواده، مفاهیمی‌ است که به کلی در حاشیه قرار می‌گیرند و گویی بیشتر منِ نگارنده سعی دارم آن را به فیلم الصاق کنم درحالی‌که در فرم فیلم جایی ندارند.
 
متری شیش و نیم
 
نکته حائز اهمیت دیگر درباره سعید روستایی، شناخت خوب او از طراحی روند صحنه‌ها در فیلمنامه و حتی در کارگردانی است. این نکته را می‌توان بارزترین توانایی او نامید که غالبا در طول مسیر فیلمش صحنه‌هایی را به تصویر می‌کشد که هرلحظه مخاطب را غافل گیر می‌کنند و سطح تنش را بالا می‌برند. به‌عنوان نمونه به صحنه بی نظیر تفتیش خانه خرده‌فروشی به نام رضا دقت کنید. اگر ارزش مثبت را  برای زن، لو نرفتن موادی که در دامنش قایم کرده است بدانیم و هرچیزی را که لحظه به لحظه به لو رفتن او کمک کند منفی، آنوقت بیایید بررسی کنیم چندبار این روند مثبت و منفی در طول این صحنه شدت می‌یابد.
 
 ابتدا زن رضا خیلی طبیعی می‌گوید که خانه را اشتباه آمده‌اید (مثبت)، پلیس باور نمی‌کند و به زور وارد خانه می‌شود(منفی)، هرچه می‌گردند در وسایل خانه موادی پیدا نمی‌کنند(مثبت)، تصمیم می‌گیرند منتظر رضا بمانند(منفی)، رضا می‌آید اما جنسی به همراه ندارد (مثبت)، پلیس در خواست سگ می‌کند(منفی)، زن رضا را وارد ماشین می‌کنند و سگ، او را نمی‌بیند و پلیس هم به او شکی ندارد چرا که موقع آمدن رضا با جیغ و فریاد سعی دارد به مامور‌ها القا کند که مواد در دستان رضاست (مثبت). اما ناگهان وقتی سگ بیرون می‌آید به سراغ زن می‌رود و مواد را پیدا می‌کند(منفی). برای ما به‌عنوان مخاطب هرکدام از این مثبت و منفی‌ها هربار دلهره و غافلگیری به همراه دارد که رفته رفته بیشتر و بیشتر می‌شود. درواقع چنین صحنه پردازی‌هایی حال چه ازطریق کنش و چه ازطریق دیالوگ (به‌عنوان نمونه صحنه طولانی دیالوگ گویی بین مرتضی و محسن که در پایان منجر به کتک خوردن محسن به وسیله مرتضی می‌شود) یکی از عوامل موفقیت سعید روستایی در جذب و درگیر کردن مخاطب با جهان فیلمش است. اما شاید افسوس بزرگ درباره فیلم متری شیش و نیم همین موضوع باشد که در اواخر فیلم، دیگر نه خبری از چنین صحنه‌هایی است و نه خبری از صمد، پلیس فیلم است که به یک باره اواخر فیلم غیب می‌شود. آن وقت این ایراد وارد است که توالی چنین صحنه‌هایی در پایان به نقطه مشخصی نمی‌رسد و به یکباره جذابیت فیلم تمام می‌شود. در پایان ما می‌مانیم و ترس و لرز از تماشای صحنه اعدام احتمالا برای عبرت گرفتن! هرچند شاید ممیزی‌ها، روستایی را مجبور به نوشتن چنین پایانی کرده‌اند.
 
امید است که سعید روستایی بتواند در فیلم جدیدش کم نقص‌تر ظاهر شود و هربار ما را شگفت زده کند. به هر روی اتفاق کمی نیست که سعید روستایی در فیلم جدیدش، چه از منظر کارگردانی (مانند محدود نبودن به یک لوکیشن مثل خانه فیلم ابد و یک روز و همچنین طراحی و هماهنگی پلان‌های شلوغ خیابانی) و چه از منظر فیلمنامه که به شخصیت‌هایی در جایگاه متفاوت با فیلم قبلی‌اش، توانسته است به تکرار نیفتد و فیلم متفاوتی را در مقایسه با تجربه اول به نمایش بگذارد. فیلمی که با تمام ایراداتش به هرحال می‌تواند رضایت بسیاری از مخاطبان را جلب کند.
«سعید روستایی» بعد از ساخت فیلم ابد و یک روز توانست اسم و رسمی در سینمای کشورمان برای خود بیافریند. روستایی توانست با ساخت اولین فیلم خود در مقام کارگردان (پیش از این او در سینما نقش دستیار کارگردان را برعهده داشت) ثابت کند که هم سینما را بلد است و هم فیلمنامه نویس قهاری است. فیلم ابد و یک روز تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های آن سال شد و توانست بازخوردهای بسیار مثبتی از سوی منتقدان و تماشاگران دریافت کند. بعد از اکران این فیلم، نگاه‌ها به سمت سعید روستایی خیره شده بود تا بدانند او می‌خواهد در اثر بعدی خود چه کند و در نهایت متری شیش و نیم، نام پروژه بعدی او اعلام شد؛ فیلمی که تقریبا با همان عوامل ابد و یک روز ساخته می‌شد.
 
تهیه کنندگان به بفروش بودن فیلم سعید روستایی ایمان داشتند و این بار بودجه بیشتری در اختیار او قرار دادند و رقمی ۸ میلیارد تومانی برای تهیه فیلم در نظر گرفته شد. پروسه ساخت فیلم درگیر جریان‌های خبری بسیاری شد و حتی رسیدن و یا نرسیدنش به جشنواره هم برای خودش جنجالی بود. حواشی زیاد فیلم متری شش و نیم و موفقیت قبلی کارگردان و از آ مهمتر، تیم بازیگری قوی فیلم همه و همه باعث شد که فیلم در یک جریان خبری قوی قرار بگیرد و با استقبال شدیدی از سوی مخاطبین سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر روبرو شود. اکران نشدن فیلم در روزهای اول و پیچیدن شایعیاتی مبنی بر اینکه فیلم توقیف شده و یا اجازه اکران ندارد هم مزید بر علت شد که فیلم در بین جمعیت تماشاگران به اصطلاح هایپ شود؛ به طوری که این روزها اگر سری به هر یک از سالن‌های پخش کننده فیلم بزنید با صف طویل علاقه‌مندان و مشافان دیند فیلم روبرو خواهید شد. اما متری شش و نیم آیا واقعا ارزش این حجم از هیجان و اشتیاق را دارد؟
 
شروع کوبنده فیلم که می‌تواند به عنوان یک فیلم کوتاه بسیار قوی تلقی شود، نوید بخش دیدن یک فیلم سینمایی قوی است اما متاسفانه چنین نیست. فیلم جدید سعید روستایی بازهم به معضل اعتیاد نگاه می‌کند ولی این بارنه در قالب یک داستان خانوادگی بلکه در قالب یک فیلم درام کمی تا قسمتی پلیسی. متری شش و نیم روایتگر گروهی از تیم پلیس مبارزه با مواد مخدر به سرکردگی فردی به نام صمد است که در به در دنبال یک فروشنده عظیم ماده مخدر شیشه در پایتخت هستند. نام این فروشنده ناصر خاکباز بوده و این روزها هر کسی که توسط تیم آنها دستگیر می‌شود، یک سرش به خاکباز گره می‌خورد. فرزند یکی از هم‌تیمی‌های صمد هم توسط قماش خاکباز یده شده و بعد هم به قتل رسیده و برای همین اعضای پلیس مواد مخدر تشنه پیدا کردن خاکباز هستند.
 
تیم مذکور بعد از جستجوی بسیار سرنخ‌هایی از خاکباز پیدا می‌کند و می‌تواند با چند خرده فروش وارد صحبت شود و با تهدید آنها و وعده کاهش جرمشان، از آنها بخواهد که در دستگیری خاکباز کمکشان کنند. پلیس در جستجوی خود بیشتر و بیشتر به خاکباز نزدیک می‌شود و کم کم به هویت این فروشنده بزرگ مواد مخدر که آشپزخانه (محل تولید مواد) بزرگی در تهران دارد را پی می‌برد.
 
فیلم سعید روستایی برخلاف فیلم قبلی خود، ابد و یک روز، داستانی عاری از پیچیدگی دارد و در حقیقت می‌توان کل آن را به این شکل تعریف کرد: داستان یک تیم پلیسی که به دنبال یک فروشنده مواد مخدر هستند. ناصر خاکباز که به عنوان این فروشنده بزرگ شناخته می‌شود، تا یک سوم میانی فیلم حضوری ندارد و بعد از آنکه در فیلم ظاهر می‌شود، اصلا آن چیزی نیست که پیش از این تماشاگر برای آن هایپ شده بود. بیننده چند تصور از کاراکتر خاکباز دارد، یکی اینکه او یک نقش منفی قهار و بی‌رحم باشد و بتواند بازی موش و گربه را پلیس ادامه دهد و یکی دیگر اینکه  فیلمساز بتواند از او یک ضد قهرمان بسازد. روستایی بیشتر به مورد دوم تمایل پیدا کرده ولی نمی‌تواند از خاکباز یک ضد قهرمان درست و درمان بسازد و با اینکه تمام زور خودش را می‌زند تا دلمان به حال او بسودز، ولی تماشاگر در هیچ ضحنه‌ای با خاکباز همذات پنداری نمی‌کند.
 
نوید محمد زاده با اینکه بازیگر قابلی است و هوشمندانه هم نقش خاکباز را پدیرفته تا از دام بازی‌های تکراری خود بیرون بیاید، اما نمی‌تواند به این شخصیت جلا ببخشد و او را تبدیل به یک تیپ کند. زمانی که رییس پلیس با نامزد سابق خاکباز درباره خلق و خوی این فروشنده مواد صحبت می‌کند، این زن خصایص اخلاقی جالبی از خاکباز را به پلیس ارائه می‌دهد که هیچ کدام در کاراکتری که نوید محمدزاده آن را بازی می‌کند، دیده نمی‌شود. نوید محمدزاده بازی خوبی دارد اما شخصیتی که برایش نوشته شده هیچ عمقی ندارد و فیلمنامه نویس (که همان سعید روستایی کارگردان است) نمی‌تواند شخصیت خودش را تبدیل به کاراکتری ماندگار کند. همین اتفاق برای دیگر کاراکترهای فیلم هم می‌افتد و شخصیت صمد هم در حد یک کاراکتر مقوایی باقی می‌ماند؛ کاراکتر مقوایی که اما بازی خوب پیمان معادی را با خود دارد.
 
شخصیت‌های فیلم، آدم خوب‌ها و آدم بدها، هیچ کدام به یاد ماندنی نیستند و داستان فیلم هم بعد از دستگیری خاکباز به جای آنکه وارد فاز جدید و هیجانی شود، رسما کم می‌آورد. فیلم با ورود به یک سوم میانی خود دچار ضعف می‌شود و کارگردان حرفی برای گفتن ندارد به جز آنکه یک سری دیالوگ‌های شعاری با بازی خوب و موسیقی محزون روی نوید محمد زاده پیاده سازی کند تا فیلمش تماشایی شود. کاراکترهای جدیدی که به فیلم آورده می‌شود، هیچ کدام جذابیتی ندارند و فیلم در این صحنه‌ها ریپ می‌زند. با ورود به یک سوم پایانی هم فیلمساز باز نمی‌تواند کاری از پیش ببرد و یک سری سوژه‌های خوب را به باد می‌دهد و با پایان بندی بد، فیلمش را تمام می‌کند.
 
سعید روستایی از منظر فنی در فیلم خود هیچ چیزی کم نگذاشته، او بهترین قاب‌های تصویر را برای به تصویر کشیدن داستانش انتخاب می‌کند و هزاران معتادی که در صحنه گرد هم آورده را هر روز با تیم سازنده فیلم وظیفه نقل و انتقالشان را انجام می‌داده. سختی‌های ساخت فیلم بر هیچ کس پوشیده نیست و کار کردن با این حجم از معتادان واقعی کار مشقت باری بوده که تیم سازنده به خوبی از پس آن برآمده است. فیلمبرداری و تدوین فیلم بی نقص صورت گرفته و موسیقی هم که برای تک تک صحنه‌ها انتخاب و خلق شده حال و هوای آن سکانس را دوچندان می‌کند.
 
در واقع باید گفت که فیلم جدید سعید روستایی اگر این تیم بازیگری قوی (نوید محمد زاده، پیمان معادی، پریناز ایزدیار، فرهاد اصلانی و.) را نداشت در حد یک فیلم ضعیف تلقی می‌شود اما با وجود بازیگران قوی، فیلمساز توانسته مشکلات شدید فیلمنامه بی‌محتوا و کاراکترهای مقوایی خود را لاپوشانی کند و از مهلکه جان سالم به در ببرد. متری شش و نیم پسرفت عظیمی برای کارگردان آن که توانسته بود در اولین تجربه کارگردانی‌اش اثری چون ابد و یک روز را خلق کند به حساب می‌آید و روستایی باید برای آینده کارنامه سینمایی خود، بیشتر و بیشتر زحمت بکشد تا ابد و یک روز تبدیل به یک اتفاق نشود. او شخصی است که توانست با ساخت فیلم قبلی‌اش یک جریان سینمایی در کشور راه بیندازد که البته پیروان چندان قوی و خوبی نداشت اما در هر حال بنیانگذار یک جریان فکری بود و حال که تصمیم گرفته به زیرکی از سایه این جریان خودش را جدا کند و با تغییر ژانر راهش را عوض کند، کار را خراب کرده است.
 
متری شش و نیم ناامیدکننده‌ترین فیلم جشنواره فجر امسال بود چرا که توقع انتظار شاهکار دیگری را داشتیم اما با فیلمی روبرو می‌شویم که در بهترین حالت خود یک اثر معمولی است که آن هم به یمن بازی قوی بازیگرانش به این جایگاه می‌رسد.
خلاصه داستان:
 
فیلم درباره ماموران اداره مبارزه با مواد مخدر است که به سختی به دنبال یافتن مواد فروشی مشهور به نام ناصر خاکباز ( نوید محمد زاه ) هستند. آنها از طریق دستگیری خرده مواد فروشان در پی دستیابی یه سرنخی برای رسیدن به ناصر هستند اما.
 
 
 
کارگردان :
 
سعید روستایی : متولد سال 1368 در تهران و فارغ التحصیل کارشناسی سینما از دانشگاه سوره می با شد. روستایی پس از ساخت چند فیلم کوتاه، با فیلم « ابد و یک روز » توانست نام خود را مطرح نماید و در اولین ساخته سینمایی اش جایزه سیمرغ بهترین کارگردانی ، بهترین کارگردانی نو و بهترین فیلمنامه را از سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر دریافت نماید. « متری شیش و نیم » دومین فیلم سینمایی او محسوب می شود.
 
 
 
نقد فیلم « متری شیش و نیم » :
 
پیش تولید و مرحله پس از تولید فیلم « متری شیش و نیم » سعید روستایی یکی از عجیب ترین و در عین حال طاقت فرسا ترین تجربه های فیلمسازی در سالهای اخیر سینمای ایران بوده است. در نخستین مرحله فیلمنامه سعید روستایی بارها از طرف ارشاد رد شد و پس از آن در مرحله تولید و در نهایت نخستین نمایش فیلم در جشنواره فیلم فجر نیز حواشی زیادی برای فیلم رقم خورد. در آخرین مورد نیز نیروی انتظامی با تندی از این فیلم یاد کرد و از سازندگان بابت ساخت آن انتقاد کرد. اما با تمام حواشی، بالاخره « متری شیش و نیم » به اکران عمومی درآمد.
 
https://moviemag.ir/images/phocagallery/90/metri_shisho_nim/thumbs/phoca_thumb_l_1.jpg
 
فیلم جدید سعید روستایی شروعی غافلگیر کننده و پرهیجان دارد. سکانس تعقیب و گریز ابتدایی فیلم به اندازه کافی برای جلب توجه تماشاگر کافی به نظر می رسد و پس از آن سی دقیقه ابتدایی فیلم نیز با ضرباهنگ مناسب و معرفی شخصیت ها، نوید بخش یک اثر سینمایی جذاب و تماشایی در ژانر سینمای اجتماعی را به مخاطب خود می دهد. اما این ویژگی های مثبت خیلی دوام نمی آورد و خیلی زود مشکلات یکی پس از دیگری از راه می رسند تا تمام ویژگی های مثبت فیلم را از میان ببرند.
 
فیلم به درستی در ابتدا برای شکل دهی شخصیت ناصر خاکباز در ذهن مخاطب، به سراغ اطرافیان او می رود و از هریک از آنان صحبت های متفاوتی درباره شخصیت و کاریزمای او می شنود. در یکی از این موارد، ما با نامزد سابق ناصر ( پریناز ایزدیار ) مواجه می شویم که در هنگام بازجویی به نکات جالب توجهی درباره شخصیت ناصر اشاره می کند که می تواند نمایانگر حال و روز عجیب او و تمام تناقض هایی باشد که او در جدال با آن در زندگی کنونی اش می باشد. اما فیلم به محض یافتن ناصر، تمام پیش زمینه های ذهنی که درباره او ساخته شده بود را برهم می زند و شخصیتی ساده را ترسیم می کند که هیچ ویژگی منحصر به فردی درباره او به چشم نمی خورد.
 
https://moviemag.ir/images/phocagallery/90/metri_shisho_nim/thumbs/phoca_thumb_l_3.jpg
 
پس از دستگیری ناصر، ضرباهنگ فیلم نیز دچار مشکلات عدیده شده و به نظر می رسد که سعید روستایی پرده میانی قصه خود را بی اهمیت تر از مقدمه در نظر گرفته است. در پرده میانی ما شاهد سکانس های طولانی و بی خاصیت حضور ناصر در بازداشتگاه هستیم که هر چند دقیقه یکبار به بهانه ای درب آن باز شده و یا ناصر در گوشه ای در حال مکالمه با افراد دیگری است که هیچ تاثیری بر روند داستان ندارند. در واقع هرآنچه که در پرده میانی قصه شاهد آن هستیم در همانجا دفن شده و کارکردی برای ادامه قصه ندارد که این یک ضعف بزرگ و آشکار برای فیلم محسوب می شود.
 
فیلم همچنین با مشکلی بزرگ و غیرمنتظره نیز مواجه است که در فیلم قبلی سعید روستایی یعنی « ابد و یک روز » کمتر شاهد آن بودیم و آن شعارزدگی و سخنرانی های آکنده از شعار است که در یک سوم پایانی میزان آن به شدت افزایش می یابد. سخنرانی ناصر درباره خانواده و فقر و عواملی که او را به سوی فروش مواد مخدر شیشه سوق داده است، ارزش فیلمنامه را تا حد زیادی کاهش داده و به نوعی شبیه به مرثیه سرایی است. اینکه فیلمساز می خواهد تا مخاطب به جهت زجه زدن های ناصر با او احساس همدردی نماید، دم دستی ترین روش در فیلمسازی برای برانگیختن حس مخاطب است.
 
https://moviemag.ir/images/phocagallery/90/metri_shisho_nim/thumbs/phoca_thumb_l_6.jpg
 
متاسفانه فیلم در همان یک سوم پایانی و زمانی که با شیب نسبتاً تندی در حال سقوط است، غائله را ختم نمی کند و اثر را به پایان نمی رساند چراکه قصد دارد جزئیات آنچه که بر سر شخصیت های داستانش آمده را به تصویر بکشد و در این مسیر ضعف های دیگری را خلق می نماید که تغییر و تحول یکباره صمد ( پیمان معادی ) در سکانس آخر یکی از این موارد است. تغییری که در طول داستان هیچ پیش زمینه ای برای آن ارائه نمی شود و نمی دانیم که چگونه به یکباره صمد می بایست حس همدردی کسب کرده باشد و آن آدم کم اعصاب همیشگی در طول فیلم نباشد؟ آیا فیلم هیچ نشانه ای از تغییر روحیات صمد به مخاطب ارائه می کند که در نهایت تصویر او را تغییر می دهد ؟ پاسخ خیر است.
 
با تمام ضعف هایی که « متری شیش و نیم » سعید روستایی داشته، باید به نکات مثبت فیلم نیز اشاره کرد که فیلمبرداری یکی از آنهاست. فیلمبرداری که در دقایقی از فیلم از محیط داخلی خارج شده و به سطح شهر می آید تا چندین سکانس جذاب از جمله جمع آوری معتادان و سازماندهی آنان را به تصویر بکشد. سکانس هایی که البته می توانست کارکرد بهتری جز فرم مستند وار داشته باشد. موسیقی نیز نقش پررنگی در داستان ایفا می کند و متناسب با سکانس های فیلم، قطعات گوش نوازی را می نوازد. تدوین فیلم نیز اگرچه می توانست وضعیت بهتری داشته باشد اما روی هم رفته می توان از آن به عنوان نکته مثبت یاد کرد.
 
https://moviemag.ir/images/phocagallery/90/metri_shisho_nim/thumbs/phoca_thumb_l_2.jpg
 
در میان بازیگران، بهترین بازی متعلق به پیمان معادی در نقش مامور پلیس است که مخصوصاً در ابتدای فیلم به خوبی آن را به اجرا درآورده است. به راحتی می توان گفت که شخصیت صمد یکی از واقعی ترین پلیس هایی است که در سالهای اخیر در سینمای ایران خلق شده. صمد شخصیت خاکستری است که نشانی از پلیس همواره مثبت و بی نقص و عاری از هرگونه اشتباه را ندارد و مانند تمام انسانهای جامعه دچار خشم و اشتباه می شود و حتی در دقایقی از فیلم به دروغ متوسل می شود تا کار خود را راه بیندازد. معادی در نقش صمد بازی بسیار خوبی ارائه داده و چنانچه فیلمنامه یکدست می بود، می شد که از او به عنوان یکی از ماندگارترین پلیس های سینمای ایران نیز یاد کرد.
 
نوید محمد زاده در نقش ناصر نیز بازی خوبی ارائه داده اما چنانچه شخصیت پردازی ناصر می توانست بهتر باشد، محمد زاده فرصت بهتری برای خارج شدن از کالبد کلیشه ای سالهای اخیرش به عنوان یک قربانی شرایط می داشت و می توانست بازی متفاوتی از خود ارائه نماید. ناصر در « متری شیش و نیم » یک مواد فروش بزرگ و ترسناک معرفی می شود اما آنچه که فیلم از ناصر ارائه می دهد، شخصیتی متزل و کم مایه با رگه های احساسی بالاست که تعریف درستی از آن در فیلمنامه ارائه نمی شود و به همین جهت او گنگ باقی می ماند. هرچند که بازی نوید محمد زاده بهرحال شخصیت ناصر را سرپا نگه داشته می دارد.
 
متری شیش و نیم
 
« متری شیش و نیم » می توانست اثر اجتماعی ماندگاری در سینمای ایران باشد اگر رویه 30 دقیقه ابتدایی هیجان انگیز خود را حفظ می کرد و به شعارزدگی روی نمی آورد. فیلم می توانست خرده داستان های مهمی را در تقابل صمد و ناصر خلق نماید، مانند آنچه که میان رابرت دنیرو و آل پاچینو در « مخمصه » گذشت و آن را تبدیل به یکی از مهمترین فیلمهای و پلیس تاریخ سینما نمود. اما فیلم خیلی زود قهرمان و ضد قهرمان را در مقابل هم قرار می دهد و متاسفانه هیچ ایده ای هم برای این تقابل نداشته و در نهایت مسیر فیلم را به سمت شعار زدگی پیش می برد و باعث می شود فیلم جدید روستایی یک اثر کاملاً معمولی با بازیهای خوب باشد.
 

نقد فیلم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها